[حماقت]

92 16 2
                                    

با سپهر سوار ماشین شدیم و به سمت همون کافی‌شاپ رفتیم و سپهر سیگار روشن کرد...دو‌نخ...سیگارو ازش گرفتم و تشکر کردم و با صدای  گرفته بی‌حال گفتم
_نمیخواستم درگیر دعوای خوانوادگیم بشی،  حداقل نه انقدر زود...دلم نمیخواست انقدر واضح همه چیزمو بدونی درحالی که من هیچی ازت نمیدونم
سپهر لبخندی زد با آرامش گفت
+بی‌انصاف من که همه‌چیزو گفتم بهت؛ میفهمم الان چه حسی داری فکر میکنی حریمت پیش من از بین رفته درحالی که یک‌روز هم از آشناییمون نمیگذره، آنا تو دوستمی! چرا گریه نمیکنی یکم سبک شی ؟!
_نمیتونم، یادم رفته اصلا گریه چجوریه، من همیشه قوی بودم همیشه تکیه‌گاه بودم نباید گریه میکردم...ولی الان اونا پشت و پناه دارن مازیار بالا سرِ خانواده‌ی خودش ِ ، خیالم راحتِ که نمیزاره آب تو دلشون تکون بخوره ولی سپهر....بخدا من همه‌کار کردم براشون! چرا همه چیو یادشون رفته؟!
ماندانا بعد از ده سال بغض کرده بود و دلش گریه میخواست؛ به کافی‌شاپ که رسیدند سپهر نگاهی عمیق به ماندانای آشفته انداخت و گفت
+بریم همینجا یه چیزی بخوریم، من گرسنمه، تو هم احتمالا قندت افتاده..
ماندانا سری تکان داد و پیاده شدند و سپهر نگفت این کافی‌شاپ مال اوست و ماندانا هم دقت نکرد به تابلویی که نام آریا بر آن حک شده بود...
روی مبل گوشه‌ی کافه نشستند و چیزی سفارش دادند و سپهر خواست چیزی بگوید که گوشی ماندانا زنگ خورد (بیمارستان) ...جواب داد
_بله بفرمایید
+سلام خانوم دکتر وقتتون بخیر؛ عذر میخوام خیلی ساعت بدی زنگ زدم ولی میخواستم بگم ساعت هشت صبح بیمارستان باشین
_چرا هشت؟ شیفتا عوض شده؟!
+نه سخنرانیِ جناب رئیسی هستش... گفتن حتما باهاتون تماس بگیریم
_باشه مشکلی نیست... خداحافظ
+خداحافظتون خانوم دکتر
صدای گوشی‌اش انقدری بود که سپهر بشنود پس بدون توضیح سرش را میان دستانش گرفت... سپهر دستان ماندانا را در دستانش فشرد و گفت
+انا حرف بزن خالی بشی، دق میکنی اینجوری
و ماندانا گفت و گفت و گفت، حرف زد و سیگار دود کرد و بغض قورت داد... وضعیتش خیلی وخیم شده بود همه‌ی حرف هایی میخواست بگوید را گفت ! گفت حس حماقت دارد از اینکه همه‌ی عمرش را صرف نفرت از مردی کرد که از خون آن همان مرد است! که تهِ قلب‌ش این مرد را دوست دارد؛ که ده سال منتظرش بوده که برگردد ولی او نیامده بود...! گفت دلش میخواهد که زمان عقب برگردد و برود دنبال پدرش بگردد....گفت وقتی که بعد از ده سال صدایش را در خانه شنید ، قلبش جور دیگری تپیده است.... گفت وقتی در خانه‌شان در آغوشش گرفت تمام حجم تنش پر شد از دوست داشتن مردی که دلش صاف نمیشد با او... آنقدر گفت که حرف هایش تمام شدند و حالا هی بغض میکرد و سیگار میکشید؛سپهر نگران نگاهش کرد که خیره‌ی دود سیگارش بود، سپهر دستش را روی پیشانی ماندانا زد و متعجب صدایش زد
+آنا ؟! چرا انقدر داغی تو !!
ماندانا پوزخند تلخی زد و گفت
_عادت دارم به این تب تند...این تب هم ده سال‌ِ که ولم نکرده
سپهر بلند شد و گفت
+بیا ببرمت یه جا خالی شی یکم، اینجوری خودتو نابود میکنی؛پاشو
_ول کن سپهر بزار به درد خودم بمیرم....
سپهر کیفش را برداشت و کمکش کرد بلند شود و به پسرک پشت دخل اشاره زد ببندد و برود...و از کافه خارج شد...با تردید به ماشین خودش و ماندانا نگاه کرد؛ سوار ماشین ماندانا شد و به سمت بام تهران راه افتاد ساعت چهار و نیم صبح بود و ماندانا خیره به سیاهی شب بود و سیگار میکشید....
با سرعت به سمت بام راند...

• پَس اَز اُو •Where stories live. Discover now