به همان ترتیبی که ماندانا گفته بود رفتند محل کارشان...
ماندانا به محض رسیدن با حجم عظیمی از همکارانش روبهروشد، با سلام مختصری مستقیم به اتاق دکتر رئیسی؛ رئیس بیمارستان رفت؛
+سلام دخترم خوبی؟!
_سلام دکتر خوبین شما؟!
+من خوبم ولی تو انگار خیلی مساعد نیستی درسته؟!
_بد نیستم؛ خواستم بپرسم راجع به اون چیزی که گفتین...
حرفش کامل نشده دکتر رئیسی گفت:
+بله دخترم من پایِ حرفم هستم ، امروز اسامیِ جدید تیم جراحارو اعلام میکنم که توام جزوشونی؛ واسه عمل حالت مناسبه؟!
_واقعا مچکرم از لطفتون، امیدوارم بتونم جبران کنم؛ خوبم کاملا؛
+خب پس خداروشکر که خوبی؛ ضمنا تو لایق این مقام هستی چون کارتو درست انجام میدی؛ میتونی بری و برای جلسه آماده بشی
ماندانا نیز تشکری کرد و از اتاق رئیس بیرون رفت
خوشحال بود حقوقش به نهمیلیون تغییر میکرد و میتوانست پس انداز کند یا حتی ماشینش را عوض کند، پرشیا داشت ، میتوانست مزدا ۳ ی مورد علاقهاش را بخرد؛ به درک که قسط میداد...خانه را هم باید میفروخت و سهم خواهرانش را میداد؛ حدود یک ماه دیگر عروسی خواهرانش بود و اول زندگی باید پول در حسابشان بود که مبادا سرکوفت بخورند هرچند که حالا موجودی حساب پدر آنها بیشتر از موجودی حسابِ خانوادهی پایاب بود...
در فکر بود و سرش هم پایین و ندید چشمان هامانِ میثاق را...که پیِ برجستگی های تنِ ظریفش بود،و ندیده از این مرد حریص گذشت...سرش پایین بود که قدم هایی را پشتش حس کرد ، بیخیال سرش را بالا آورد و شکه به سپهر نگاه کرد و چشمانش کمی دردناک بودند متعجب نگاهش کرد اما نگاه سپهر به پشت ماندانا دوخته شده بود و کسی به ماندانا برخورد کرد و لحظهای بعد هامانِ میثاق را دید که در آغوش سپهر فشرده میشد....سپهر چرا اینجا بود ؟! هامان را چطور میشناخت؟! بعد از چند دقیقه هامان از بغل پسرعمهی دوستداشنتی تر از برادرش بیرون آمد و سپهر و ماندانا را دید که خیره به یکدیگر نگاه میکنند؛رحسادت از چشمانش میچکید؛ رو کرد به سپهر و گفت
+ایشون خانم دکتر.....
سپهر میان حرفش پرید و گفت
_نیکمنش هستن؛ درجریانم هامان جان
و دستش را با شیطنت به سوی ماندانا دراز کرد و لبخند عریضی زد؛ ماندانا با خنده چشمغره دستش را بلند کرد و آرام پشتِ دستِ سپهر کوبید
_مسخرهی دیونه
سپهر خندید و هامان متعجب و مبهوت به ماندانایی نگاه کرد تا کنون ندیده بود با کسی اینطور خودمانی رفتار کند به جز عرشیا نریمان البته!
ماندانا پرسید
_عرشیا کجاست پس؟!
+رفت یه چیزی بخوره
_خب من میرم پیشش، تو نمیای؟!
+چرا میام منم
و رو کرد به هامان و گفت
+بیا بریم پیش بچه ها
هامان اخمی کرد و گفت
+تو برو من کار دارم؛ بعدا بیا پیشم
و با قدم های حرصی رفت. ماندانا بیتفاوت نگاهش کرد و زمزمه کرد
_مرتیکه روانیِ احمقِ نچسبِ میمون
سپهر با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت
+پسر داییمه ها؛ حداقل جلو من فحش بارونِش نکن
ماندانا با رنگ پریدگی گفت
_چی ؟! وااا خب زودتر میگفتی -_-......به درک اصلا هر چیته نکبت
و جلو تر از او رفت تا عرشیا را پیدا کند اما صدای دکتر رئیسی متوقف شد و ایستاد
_بله دکتر؟!
+دخترم تو که هنوز لباستو عوض نکردی ؟!
ماندانا با شرمندگی گفت
_چشم الان میرم عوض میکنم
+یه دکتر جدید داریم از اقوامِ دکتر میثاقِ ؛ مثل میثاق باهاش رفتار نکن تازه از آمریکا اومده فکر میکنه ایرانیا بدخلق اند
ماندانا از خجالت قرمز شد و دکتر رئیسی با صدای بلند خندید و رفت؛ ماندانا هم به اتاق رِست رفت و لباسش را با روپوش سفید عوض کرد و اتیکت آبی رنگش را هم به مقنعهاش وصل کرد و بیرون رفت و در جایگاه جراحان نشست و با خوشحالی به ردیف صندلی های جلویی که متعلق به تیم جراحان بود نگاه کرد...ماهان حکیمی کنارش نشست و با لبخند سلام کرد
ماندانا جدی جوابش را داد؛ ماهان حکیمی پرسید
+عرشیا کجاست ؟!
ماندانا به عرشیا که در ردیف تیم جراحی نشسته بود و با سپهر و هامان حرف میزد اشاره کرد و گفت
_اونجا نشسته؛ پیش اون یارو میثاق
ماهان با خنده پرسید
+تو چرا انقد با هامان مشکل داری ؟! چیزی بهت گفته یا کاری کردی ؟!
_نه کاری نداره بهم ولی خوشم نمیاد ازش، حس خوبی ندارم بهش
و ماهان حواسش پیِ سپهر بود که نگاهش بین هامان و ماندانا درگردش بود و گفت
+این همون دکتر جدیدست که از آمریکا اومده؟
_نمیدونم شاید باشه؛دکتر رئیسی میگفت از اقوامِ میثاقِ؛آره؟!
+آره پسرعمهی دکتر میثاقِ
_پارتی بازی و این حرفا دیگه...
پوزخندی زد و ماهان جدی گفت
+نه! دکتر رئیسی چند ماه اصرار کرد تا راضی شد اینجا کار کنه؛ولی بیمارستان اصلیای که کار میکنه بیمارستان مهتابِ
و ماندانا خشک شد و مبهوت پرسید ؟!
_بیمارستان مهتاب؟! رئیسش کیه؟!
+مازیار نیکمنشِ دیگه...نگو نمیدونستی! راستی نسبتی باهات داره ؟!
ماندانا اما خشک شده بود و چشمانش پر از اشک بودند که سپهر و عرشیا متوجه حال غریبالوقوع ماندانا شدند و به سویش آمدند و سپهر با ملایمت پرسید
+پاشو بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزن؛ پاشو
و عرشیا هم به دنبالشان رفت و ماهان حکیمی خواست به دنبالشان روانه شود که هامان میثاق دست روی شانهاش گذاشت و گفت
_به حضورت نیاز نیست؛ الان سخنرانی شروع میشه!
و رفت پیِ حال خراب ماندانایِ دلبری که با جدیتش دلبری میکرد از همه!
سپهر ماندانا را روی صندلی نشاند و با نگرانی پرسید
+چیه آنا؟ چت شد؟چرا بهم ریختی؟!
دست سپهر را پس زد و با صدای لرزان و پربغض گفت
_سپهر من بهت اعتماد کردم! چرا نگفتی بهم؟! چرا باید از حکیمی بشنوم؟!
قبل از اینکه سپهر دهان وا کند صدای گیرا و گرم هامان میثاق را شنید
+خانوم نیکمنش! سخنرانی الان شروع میشه و اسم شما جزءِ اسامی اعلامیِ ؛بهتره الان خودتونو کنترل کنین تا بعداز مراسم؛
ماندانا بیتوجه به حرف های هامان زد روی سینهی سپهر گفت
_چرا نگفتی تو بیمارستانِ مازیار کار میکنی؟ چرا زودتر نگفتی تا من نزارم دوباره پاشو تو زندگیم باز کنه؟! سپهر من رو کمک تو حساب کرده بودم...
سپهر جدی ولی با ملایمت گفت
+آنا آروم باش؛ من نگفتم چون اصلا فکر نمیکردم مازیار نیکمنش......
حرفش را قطع کردو نفسعمیقی کشید و دوباره ادامه داد
+الان وقتش نیست؛ پاشو سخنرانی شروع شده، حرف میزنیم حالا
ماندانا رو کرد به عرشیا و گفت
_توام میدونستی و هیچی بهم نگفتی ؟!
+مانی چی میگفتم بهت آخه؟انقد سگی جرئت نمیکنیم یه کلمه حرف بزنیم بهت خب؛ کنترل نداری رو اعصابت؛دمیدونم مانی همهرو میدونم ولی ما هم اگه چیزی نگفتیم بهت بخاطر این بود که اعصابت خرابتر از این نشه، دشمنت که نیستیم ما!!
و بعد با زور ماندانا را با خودش به سالن اجتماعات بیمارستان برد و منتظرِ سپهرو هامان نماند،هامان به رفتنشان نگاه کرد و گفت
+مازیار نیکمنش شوهرشه؟!
_نه....؛ لطفا بیشتر از این ازم نپرس چون نمیتونم بگم؛
و بعد اجازهی حرف زدن را از هامان گرفت با گفتن
_بریم دیر شد، زشته وسط سخنرانی برسیم و راه افتادند به سمت سالن اجتماعات*****
+خب آقای دکتر فرزام با ما خداحافظی میکنن چون برای ارتقای تحصیلات قراره تشریف ببرن فرانسه ، از دکتر های بسیار زحمتکش و دلسوز هستن امیدواریم بعد از اتمام تحصیل بازهم با ما همکاری کنن
و همه دست زدند و پرستارهای جوان حسرت خوردند که همچین مرد خوش قیافهای را از دست میدهند و فرزام با خداحافظی از بیمارستان خارج شد؛ اسامی زیادی خوانده شد، نیروهای جدید معرفی شدند و کسانی انتقالی گرفتند و افرادی هم مثل ارسلانِ فرزام برای ارتقای تحصیلات رفتند و حالا نوبت به ارتقا سِمَت بود؛ ماندانا حالش خوب نبود حتما باید میرفت مازیار را میدید؛ دکتر رئیسی شروع به خواندن اسامی کرد و رسید به لیست جدید تیم جراحی و خواند:
+هامان میثاق،عرشیا نریمان،محمد هاتف،جواد احمدی،معصومه رضایی، آرزو رجایی و ماندانا نیکمنش؛مطمئنا تیم فوقالعادهای میشن، چون همگی باتجربه و بینقص هستن!
ماندانا با تمام خوشحالیاش به لبخندی اکتفا کرد و احمد رئیسی متوجه گرفتگیِ احوال ماندانا شد وبعد از اتمام سخنرانی به سویش رفت که در کنار عرشیا ایستاده بود
+خب خانم دکتر انگار خیلی راضی نیستی از سِمَتت!!
_نه خواهش میکنم، این چه حرفیه وقعا از صمیم قلبم خوشحال و راضیام
+پس چرا بدخلقی باز باباجان؟!
_چیزی مهمی نیست!
+خداکنه اینطور که میگی باشه ؛ قبل از عمل بیا اتاقم کارت دارم
_چشم
دکتر رئیسی که رفت عرشیا غر زد
+مانی داری اعصابمو خورد میکنیاااا بس کن دیگه، برو ببینش خب حرف بزن باهاش؛ مانی این راهش نیست که خودتو نابود کنی ، من برم واسه عمل آماده شم؛ توام برو پیش دکتر رئیسی ببین چی میخواد بگه
سری تکان داد و راه اتاق رئیسش را پیش گرفت و در زد
+بفرمایید
داخل شد و سلام کرد و احمد رئیسی به نشستن دعوتش کرد
+یه مدتِ که میزون نیستی؛ اتفاقی افتاده دخترم؟
_نه خوبم؛ یکم درگیر مشکلات خانوادگی هستم
+مازیار، پدرتو میگم، اومده بود دیدنم !
_دیدنِ شما؟ دوستین با هم؟
+دوستای قدیمی و خوب؛ گله کرد که چرا دخترشو نمیفرستم بیمارستان پدرش کار کنه و من گفتم جراح به این خوبی رو از دست نمیدم؛ خیلی به مزاجش خوش نیومد ولی گفت هواتو داشته باشم....
ماندانا حس خنکی داشت در دلش برای حمایت غیرمستقیم و پنهانی پدرش اما چرا به خودش نگفته بود این پیشنهاد کار را ؟!
_من کار تو این بیمارستان رو دوست دارم واقعا؛ همکارای خوبی هم دارم و از حقوقمم راضیام دلیلی نمیبینم تغییرش بدم؛ خب راستش من آدم دیرجوشیام و حالا بعد از این همه مدت نمیخوام دوباره وقتمو صرفِ خو گرفتن با محیط کاریم کنم.
+متوجه حرفات هستم اما به هرحال این انتخاب خودتِ که کجا کار کنی خب اونجا بیمارستان پدرته ولی من نمیخوام دکتری مثل تورو از دست بدم؛ اگه هم خواستی اونجا کار کنی دلم نمیخواد اینجارو ترک کنی !
_من کارِ اینجامو از دست نمیدم؛ مطمئن باشین...
دکتر رئیسی سری تکان داد و ماندانا بعداز خداحافظی خارج شد و برای عمل آماده شد؛ بیمار مردی ۳۵ ساله بود که توموری در قسمت چپِ مغزش داشت ولی خوشبختانه خوش خیم بود و کمی هیجان داشت؛ خلاصه اولین جراحیِ تیمیاش بود و از نظر خودش طبیعی بود... لباس مخصوص اتاق عمل پوشید و راهی اتاق عمل شد...○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
برای پارت بعدی ⬅ ووت ۷۰ _ کامنت ۴۰
امیدوارم لذت برده باشید💕
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!