اتاق عمل سومین طبقهی این ساختمان پنچ طبقه بود و سوار آسانسور شد و طبقهی سوم را فشرد،چند ثانیه بعد رسید و در آسانسور باز شد و با خستگی و هیجان نفسی عمیق کشید چشمش هامان میثاق را دید که به سویش میآمد مثل همیشه محکم و مقتدر و ماندانا از این همه قوی بودنِ او متنفر بود،از این همه موفقیت و استحکام او بدش میآمد...
+خب، واسه اولین عمل یکم خستهای ولی خب اونقدر قوی هستی که دَووم بیاری! بیشتر سعی کن با دقت کار انجام بدی؛میدونم که میدونی ولی باز میگم،تو اتاق عمل زمان معنا نداره
به اتاق عمل رسیدند و ماندانا فرصتی برای جواب نداشت؛درواقع اصلا جوابی نداشت بدهد جلوی در هامان میثاق لبخند جذابی زد و گفت
+موفق باشی خانوم
و وارد اتاق عمل شدند و ماندانا اولین عمل تیمیاش را به خوبی گذراند...*****
هامانِ میثاق و محمدِ هاتف و آرزو رجایی و عرشیا و ماندانا با خستگی از اتاقعمل بیرون آمدند و همگی به سمت آسانسور رفتند؛عرشیا از ماندانا پرسید
+اگه با من میای همین الان و زود وسایلتو بردار بریم من بخوابم فقط
_تو برو من برم ناهار بخورم بعدم چند جا کار دارم؛کلید داری؟
+آره ازخونه برداشتم،کلیدای خودمم تو کیفِ توعه
به آسانسور رسیدند و دو نفر در آسانسور بودند عرشیا اول از همه رفت و سرش را به آسانسور تکیه داد و چشمش را بست و بعد آرزو رجایی و محمدِ هاتف رفت و و جای یک نفر دیگر بود و ماندانا ترس از تنگنا داشت پس عقب کشید و هامان هم برای اینکه او تنها نباشد کنارش ایستاد و درِ آسانسور بسته شد؛هامان با لبخند ملایمی به ماندانا نگاه کرد و گفت
+کارِت خوب بود واقعا فکر نمیکردم انقدر ماهِر باشی؛خسته نباشی
_ممنون
+واسه ناهار میری سلف بیمارستان؟!
_نه ، نمیتونم غذای اینجارو بخورم،یه بار خوردم مسموم شدم
+خب پس مشکلی نداری ناهارتو با من بخوری؟!
_مشکلی ندارم ولی بعداز ناهار سریع باید برم دیدن کسی
آسانسور رسید طبقهی سوم باز شد و درحالی که وارد میشدند هامان گفت
+فوضولی نیست اگه بپرسم کی ؟!
_نه شخصِ خاصی نیست میخوام برم بیمارستان مهتاب؛ دیدن رئیسش
+بیمارستان مهتاب؟!اونجا چرا؟! من چند مدتِ وقت گرفتم برای دیدنشون بعد به تو چطور وقت دادن ؟!
_اگه خواستین میتونین همراهِ من بیاین مشکلی نیست
+اگه بشه خیلی خوبه واقعا؛دشرمنده میکنی مارو
_خواهش میکنم این چه حرفیه، دشمنتون شرمنده
و رفتند به پارکینگ و از آنجایی که هامان باز باید برمیگشت بیمارستان تصمیم گرفت ماشینش را بگذارد و با ماشین ماندانا بروند،حدود ساعت دو بود که وارد رستوران پیشنهادی هامان شدند رستوران شیکی که مشخص بود جایِ آدمحسابی هاست و هامان ظرف کباب سفارش داد و ماندانا استیک با سُسِ مخصوص و بعد از حدود نیم ساعت غذایشان آماده شد و همان لحظه گوشیِ ماندانا زنگ خورد (مامان) سایلنت کرد و مشغول غذا شدو هامان جدی گفت
+جواب مامانتو همیشه بده؛مادرن دلواپس میشن
چیزی نگفت ولی جواب داد
_بله
+سلام مادر به قربونت بره دورت بگردم،کجایی تو مانی؟ از دیشب که اونجوری گذاشتی رفتی بخدا من دارم دق میکنم مانی! دلمون تنگ شده نمیای امروز ؟!
_نگرانم نباش پیش عرشیا بودم؛نمیدونم کجایین شما؟!
+خونهی جدیدمون! بابات اتاقتو آماده کرده،چشم به راهِ که بیای؛مانی بخدا اگه تو راضی نباشی ماهم جمع میکنیم و برمیگردیم
_نه مامان؛بجون بچهها من راضیام؛فقط یکم وقت میخوام کنار بیام با این مسئله،مازیار هرچقدر که برای شماها عزیزه برای منم عزیزِ مامان،باور کن
+مرسی ماندانای من؛ برای همهچیز مرسی
_هر چیزی که بوده وظیفه بوده؛مازیار تا ساعت چند سرِکارِ؟
+تا ۶ ؛بعد دیگه میاد خونه؛میخوای بیای ؟!
_خبر میدم بهت؛فعلا کاری نداری؟!
+نه عزیزدلم؛ میبینمت خدانگهدارت
_خداحافظِت
و رو به هامان گفت
_شرمنده
+قهر کردی از خونه؟!
_نه خونهی پدریم زندگی نمیکنم
+خونه ی عرشیایی؟!
_نه خونه دارم خودم هم ولی برای اینکه تنها نباشم میرم پیش عرشیا
+به من ربطی نداره و نمیخوام منظورِ بدی برداشت کنی ولی خونهی خودت باشی امنیتت بیشتره تا خونهی یه مردِ مجرد
_عرشیا ۸ سالِ مثل برادرم کنار زندگی کرده
و هامان تصمیم گرفت این بحث را ادامه ندهد و به تکان سرش اکتفا کرد....غذایشان که تمام شد هامان رفت حساب کند و به ماندنا که میخواست همراهش برود چشمغرهای زد و گفت
+تو ماشین باش تا بیام
و ماندانا مطیعانه کمی عقبتر ایستاد و هامان بعداز حساب کردن همشانهاش از رستوران خارج شد و ماندانا آهسته گفت
_مرسی بابت ناهار
+خواهش میکنم خانوم،نوش جان
و به ماشین که رسیدند ماندانا گفت
+شما رانندگی کنین اگه میشه
+باشه مشکلی نیست ؛ بریم
و ماندانا نخواست که هامان بفهمد او آدرس بیمارستان پدرش را نمیداند...
بعد از چهلدقیقه به تابلویی بزرگ رسیدند و حیاطی پراز گل ودرخت و ساختمانی سفید که بزرگیاش کاملا واضح بود وارد شدند و ماشین را پارک کردند و هامان با خنده پرسید
+سرکارِمون که نذاشتی خانم دکتر؟!
_چرا باید همچین کاری کنم اخه ؟
و هامان نمیداست که ماندانا از استرس تمام تنش یخ شده است و فشارش هم پایین است قدم زنان وارد بیمارستان شدند و ماندانا به سمت پذیرش رفت و گفت
_وقت بخیر خانم؛لطف کنین دفتر رئیس رو نشونم بدین
دخترک با خوشرویی لبخند زد و گفت
+سلام،تشریف ببرین طبقهی سوم عزیزم
تشکر کرد و راه افتادند و هامان هنوز معتقد بود سرکار است...
به طبقهی سوم که رسیدند با دکوراسیون سفید و طلایی مواجه شدند و میز شیکی برای منشی و چند اتاق دیگر و اتاقی که درِ منبتکاری شده داشت و تابلوی درخشانی که نوشته بود (رئیس کل) و منشی مردی اخمالو و جدی بود که با دیدن انها گفت
+با کی کار دارین ؟!
_رئیس تو اتاقشونن ؟!
+بله ؛ وقتِ قبلی اگه داشتین اسمتونو بگید اگه نه هم که بفرمایید
هامان پرسید
+یادم نمیاد حرفی اگه وقتگرفتن زده باشی
_چون وقت نگرفتم کلا
هامان چشمش را با حرص بست و ماندانا جدی در چشمان منشی زل زد و گفت
_بهشون خبر بده و بگو ماندانا اومده
و بعد روی صندلی انتظار نشست و هامان هم به دنبالاش.
منشی با اخم و تَخم تلفن را برداشت و اتاق رئیسش را گرفت
+جناب دکتر یه خانوم و آقا اومدن وقت قبلی هم ندارن
....
+گفتن بهتون بگم ماندانا اومده !
....
+مطمئنین؟!
....
+چشم رئیس هر چی شما بفرمایید
و تلفن را قطع کرد و با نگاه چپکی گفت
+رئیس اجازهی ملاقات دادن؛ بفرمایید
و ماندانا با استرس و هامان با شگفتی از جا بلند شدند و ماندانا در زد و صدای گرم و هیجانزدهی پدرش را شنید که با هول گفت
+بیا داخل
و ماندانا با تردید وارد شد و هامان با اشتیاقِ فراوان !
مازیار اما از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و با دیدن دخترکش گفت
+سلام عزیزم؛خوش اومدی
هامان جدی و مودبانه سلام کرد و مازیار جواب داد و ماندانا سرد گفت
_سلام؛ ایشون همکارم دکتر میثاق هستن جراح مغزواعصابِ بیمارستانِ دکتر رئیسی؛ باهات کار داشت منم خواستم کمکی کرده باشم؛منتظر میمونم کارتون تموم شه بعدش باید حرف بزنیم
هامان متعجب و شکه به ماندانا نگاه کرد ولی مازیار بیخیال گفت
+عزیزم برو رو مبلای اون گوشه بشین تا کارم تموم شه
و هامان میثاق را دعوت به نشستن کرد و هامان کنجکاوِ نسبت این مرد با ماندانا بود و مشغول صحبت شدند و هامان گفت که باعث افتخارش است که در این بیمارستان کار کند و مازیار آنقدر از حضور ماندانا خرسند بود که پذیرفت و گفت برود با منشی هماهنگ کند تا اقدامات لازم را انجام دهد و هامانِ میثاق خوشحال و راضی تشکر کرد و بیرون رفت؛مازیار با منشی تماس گرفت و گفت
+آقای اکبری هیچکسیرو رو نفرست داخل
به سمت ماندانا رفت و روبهرویش نشست و با محبت گفت
+خوش اومدی عزیزم؛افتخار دادی باباجان
_اومدم حرف بزنم باهات
+باشه عزیزم من سراپا گوشم؛فقط قبلش بگو چی میخوری؟!
_چیزی نمیخورم ؛تازه ناهار خوردم
+خب ناهار میومدی پیشم !
_دیگه نتونستم....
+بگو باباجان،حرف بزن خالی کن خودتو
ماندانا بدون لحظهای درنگ زد زیر گریه و میان گریه گفت
_نمیتونم حرف بزنم،کلی حرف تو ذهنم آماده کردم که بگم...کلی گله و کلی درد ولی الان که اینجا روبهروت نشستم همه مغزم خالیه شده و یه چیزی داخلشه؛چرا؟؟چرا ده سال طول کشید تا برگردی؟؟دلت تنگ نشد؟
مازیار از جا بلند شد و کنار دخترکش نشست و دستانش را دراز کرد و ماندانا در آغوش پدرش فشرده میشد؛مازیار با اندوه گفت
+چرا باباجان دلم تنگ شد؛دلم تنگِ مهتاب شد؛دلم تنگِ دخترای شبیه همم شد و مانیای کوچولوم ولی بیشتر از دوقلوها و مانیا دلم برای تو تنگ شد تو اولین ثمرهی عشقم بودی و همه میدونن من چقدر نفسم به نفست بند بود ولی نمیتونستم ماندانا،میترسیدم برگردم و کسی منتظرم نباشه،این ترس ده سال از عمرمو گرفت و اینکه اونموقع وضعم خوب نبود و نمیتونستم پا پیش بزارم واسه برگشتن؛ده سال کار کردم و جون کندم ولی خواستم دستِپُر برگردم؛ببخش باباتو ماندانا؛میدونم اشتباه کردم و بیشتر از همه تو شکستی...ببخش بابا که جُورَمو کشیدی
ماندانا بی حرف دوباره در آغوش پدرش پرید و دستانش را دور پدرش حلقه کرد و با گریه گفت
_دلم تنگ شده بود.....
و آنقدر بغض داشت که دیگر نتوانست حرفی بزند و نیمساعت در آغوش پدر آرام گرفت و اشک ریخت؛ناگهان بیمقدمه هامان در زد و بلافاصله در را باز کرد ماندانا را دید بغل رئیس جدیدش ! و مبهوت ماند و شکه و ناباور به ماندانا کرد و گفت
+ببخشید؛من....من فقط...فقط...میخواستم پرسم کِی برمیگردیم.....
مازیار ماندانا از آغوشش جدا کرد و موهای آشفته و لختش را زیر شال پنهان کرد و جدی گفت
+مشکلی نیست اما لطفا بعد از در زدن منتظر اجازهی ورود بمون و اینکه ماندانا فعلا اینجا هست
هامان به ماندانا نگاه کرد و دید که صورتش از اشک خیس و چشمانش به طرز عجیبی سرخ است از او پرسید
+من برم ؟!
ماندانا صدایش را صاف کرد اما باز با خشِ در صدایش گفت
_ببخشید معطل شدین؛شما برید من کار دارم؛اگه سختتونه ماشینم ببرید
+نه مشکلی نیست با آژانس میرم خودم
مازیار نگاه جدی به انداخت و گفت
+فرم استخدامتو پر کردی ؟!
هامان جدی پر از حسِ بدی که نسبت به این مرد و ماندانا داشت، گفت
+بله فقط یه سری مدارک مونده که میارم بزودی
+خوبه؛شما از الان جزءِ کارکنان این بیمارستانی پس میتونی از سرویس ِ پزشکا استفاده کنی
+بله خیلی ممنون؛ببخشید فقط اینکه من فامیلی شمارو نمیدونم...
مازیار بدون لبخند و با حس ریاست گفت
+نیکمنش هستم آقای میثاق
هامان گیج به ماندانا و مازیار نگاه کرد و دیگر رویش نشد نسبتشان را بپرسد فقط خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. مازیار از ماندانا پرسید
+مهتاب میدونه اومدی پیشم؟
_نه،فکر میکنه قرار شب بیام خونتون
+خونمون عزیزم؛خب خوبه نظرت چیه بریم خرید و بعدش بریم خونه؟!
ماندانا انگار با گریه در بغل پدرش آرام گرفته باشد با لبخند کمرنگی گفت
_از نظرم فکر خوبیه
+خوبه به راننده میگم ماشینو آماده کنه
_نه،یعنی....اممم...میشه با ماشین من بریم ؟؟
+البته که میشه؛بریم
و هردو با آرامش بیرون رفتند و تمام کارکنان با کنجکاوی نگاهشان میکردند.○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
یه عالمه شرمندهم که این همه دیر کردم🙏
دوستتون دارم😍😎
و امیدوارم لذت برده باشید💕
KAMU SEDANG MEMBACA
• پَس اَز اُو •
Romansaدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!