آنشب برای همهی خوانوادهی نیکمنش پُر از امنیت بود و عشق !
و شب که ماندانا گفت میخواهد برود دخترها و مهتاب رو ترش کردند اما با اشارهی مازیار کوتاه آمدند و ماندانا بعد از خداحافظیِ مفُصَلی با مادر و خواهرانش بیرون رفت و مازیار هم به دنبالش رفت و گفت
+فردا صبح میری بیمارستان؟!
_نه،فرداشب شیفتم؛ الان میرم خونه یکم استراحت میکنم و فردا صبح هم میرم واسه فروشِ خونه و ماشینم
+چرا میخوای بفروشی؟
_سهم دخترارو بدم، میخوان ازدواج کنن نمیخوام حساباشون خالی باشه و خودمم پول میخوام و اینکه سهمِ اوناست و حقشون! من حق خواهرامو نمیخورم
مازیار محکم بغلش کرد با افتخار گفت
+بهت افتخار میکنم دخترم؛ اما اون خونه و حتی خیلی بیشتر از هر اون خونه ، حقِ توعه ! حق زحمتی که براشون کشیدی و پدریای که درحقشون کردی....میخوای از اون خونه و ماشین بهشون سهم بدی چون حقشونه،باشه قبول؛ اما باباجان اونا چطوری حقِ تورو بدن ؟! چقد سهم بدن از داراییشون تا اندازهی حقِ تو بشه؟! مدیونشون نکن به خودت؛کاری نکن بدهکارت بشن باباجان؛ درضمن پول میخوای و به نمیگی؟ میخوای اموالتو بفروشی؟ من اینقدر بدبختم ماندانا؟
ماندانا که دید مازیار ناراحت شده با هول گفت
_نه بخدا من فقط نمیخواستم بدونِسهم بمونم تو زندگی خواهرام؛بخدا پول نیاز ندارم؛قسم میخورم
اما مازیار با گرفتگی سری تکان داد و گفت
+باشه....من فرداشب میام بیمارستان که با احمد حرف بزنم...هر زمان تصمیم گرفتی بهم خبر بده؛ شب بخیر
و با ناراحتی و شانههای افتاده را خانه را پیش گرفت و ماندانا با حرص پایش را روی پدال فشرد و رفت به خانهای که حالا دیگر فقط خانهی خودش بود؛ماشینش را پارک کرد و وارد خانه شد،خالی بودن خانه زیادی در چشم بود،دیگر نه مادرش بود نه دخترها...این خانه سه خوابه بود با یک پذیرایی و یه آشپزخانهی جمعوجور...معلوم بود میروند آنجا،درواقع هر آدم عاقلی آنجارا ول نمیکند بیاید اینجا؛ بینهایت خسته بود اما شروع به تمیز کردن خانه کرد
اول همه جا را جمعوجور کرد و بعد پاک کرد و پارچه کشید ، اتاق هارا که تقریبا خالی بودند و پذیرایی را و دستشویی و حمام های پذیرایی و اتاق ها و خلاصه همه سوراخوسُنبههای خانه را تمیز کرد و بعد دوش گرفت و لباس های کثیفش را در لباسشویی انداخت و به آشپزخانه رفت ظرف هارا در ظرفشویی گذاشت و گاز را تمیز کرد و سرغ یخچال رفت
اول غذاهای مانده را دور ریخت و سپس همهی یخچال را خالی کرد و تمام درون یخچال را پاک کرد و بعد وسایل را آب کشید و خشک کرد و بعد درون یخچال گذاشت و به تخت رفت و به ثانیه نکشیده خواب چشمان درشتاش را ربود...******
وقتی بیدار شد آفتاب در میانهی آسمان گرما میبخشید، خیلی خوابیده بود و کمی کسل بود ! بلند شد و کمی در خانه سرک کشید، همه جا از تمیزی برق میزد لبخند زد و رفت دستشویی و وقتی بیرون آمد به آشپزخانه رفت ، کمی سوپ بار گذاشت و خواست قهوه درست کند که گوشیاش رنگ خورد؛ گوشیاش روی میز درون پذیرایی بود (عرشیا)
_جانم عرشیا
+سلام میمون چطوری
_خوبم، تو خوبی؟ کجایی؟
+من همیشه خوبم، من دارم از بیمارستان برمیگردم؛سپهر و هامان هم همراهِ منن
_خسته نباشی،سلام هم برسون؛خب چه خبر؟
+سلامت باشی عزیزم؛خبر که زیادِ، مهمون نمیخوای؟
_همیشه یه خبری داری دیگه...چرا که نه؛منم تنهام...ناهار خوردین؟
+تنها چرا؟ خاله و دخترا کجان؟!
_حالا بیا...حرف میزنیم؛ نگفتی ناهار خوردین؟
+نه بابا کسی ناهار نمیده که به ما؛
_خب پس من غذا آماده میکنم
+فقط اینکه ما اول باید بریم خونه دوش بگیریم بعد بیاییم
_بهتر، من بیشتر وقت دارم
+باشه پس میبینمت، فعلا
_فعلا عزیزم
گوشیاش را روی اُپن گذاشت و سریع مشغول شد، خداروشکر در خانه همه چی داشت؛ بهترین چیز زرشک پلو با مرغ بود یا شاید هم سبزی پلو با ماهیچه؟! باید زنگ میزد شماره عرشیا را گرفت
+جونم مانی
_عرشیا زرشک پلو با مرغ درست کنم یا سبزی پلو با ماهیچه؟!
+سبزی پلو با ماهیچه، اینکه دیگه پرسیدن نداره
_عههه، بپرس از بچه ها هم
چند لحظهای سکوت شد و بعد عرشیا با صدای تخس و ناراضی گفت
+زرشک پلو با مرغ
_باشه،کجایین الان؟
+تازه سرِ میدونیم با خیال راحت کاراتو انجام بده
_باشه؛مراقب باشین؛عرشیا سرِراه شیر بگیر برام و نوشیدنی هم هر چی میخورین بگیر من فقط دلستر دارم
+باشه عزیزم فعلا
تلفن را قطع کرد و سریع گوشت و مرغ را از فریزر درآورد و سبزی مخصوص را و زرشک و همهی موادِ لازم را روی اُپن چید و شروع کرد و بعد از چهلوپنج دقیقه تقریبا کارش تمام شده بود فقط مانده بود برنج دم بکشد و سراغ دسر رفت و بیسکوییت های شکلاتی و پرتقالی و بستی زعفرانی و توتفرنگی را بیرون گذاشت و لایهلایه بین بیسکوییت ها بستنی گذاشت و تکه های ریز شکلات و برای تزیین از اسماتیز استفاده کرد و در یخچال گذاشت تا خنک شوند و بعد چای را گذاشت تا دم بکشد و قهوه هم در دستگاه ریخت تا آماده شود و رفت تا دوش سریعی بگیرد
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!