با سروصدای پسر ها از خواب بیدار شد و لباس خوابش را با شلوار جین جذب و پیراهن مردانهی سفید عوض کرد و دنبال صدا رفت و با یکی از خندهدار ترین صحنه های عمرش مواجه شد!
عرشیا و سپهر و هامان در آشپزخانه با صورت های آردی و موهای بهم ریخته مشغول دعوا بودند
همان لحظه و بدون فوت وقت عکسی گرفت و صدایشان زد،با چهرههای بانمکِ تخس برگشتند و یک عکس دیگر...
با خنده هر سه را که مانند پسربچههای تخس در قیافه بودند خطاب قرار داد
_چیکار میکنین شماها؟
عرشیا تخس و عصبی پرسید
+مگه تو کیک پوستِ پرتقال میریزن؟!
و بعد سپهر با حرص گفت
+نخیر آب پرتقال میریزن توش
عرشیا باز اخم کرد و با لج گفت
+نخیر اونم نمیریزن؛اصلا هیچیِ پرتقالو نمیریزن؛ اسانس میریزن
و هامان با جدیت و پافشاری غر زد
+نه،پوست پرتقال میریزن باید رنده کنیم تو موادش
ماندانا گوشیش را که درحال فیلم برداری بود جای مناسبی گذاشت تا همچنان فیلم بگیرد و از حرفهایشان با صدای بلند خندید و به سمتشان رفت و گفت
_باید پرتقال و یکم تو دستتون فشار بدین که گازش بره بعد یکمشو رنده کنین تو مواد
هامان با چهرهی پیروزمندانه با خنده به عرشیا و سپهر گفت
+دیدین؛بفرمایین حالا ضایعها؛ یه کیک بلد نیستین درست کنین خاک تو سرتون،اصلا هر جوری میخوایین درست کنین
و با لج روی صندلی نشست و عرشیا به سپهر نگاه کرد و گفت
+اصلا حالا که اینجوریه من و سپهر دخالت نمیکنیم ببینیم چجوری میخوای کیک درست کنی آقای کاربلدِ آشپز+
و نشست و سپهر هم تایید کرد و نشست و ماندانا با خنده گفت
_احمقا😍😂قهر نکنین حالا؛ ببینم میتونین یه کیک درست کنین
و سپهر گفت
+اگه اقا هامان و اقا عرشیا بزارن من میتونم
عرشیا پوزخند زد و با حرص گفت
+اره حتما پنج تا میتونی درست کنی
و هامان بیتوجهی کرد و ماندانا گفت
_خب من یه پیشنهادی دارم....هر کدومتون یه کیک درست کنین و باهم میخوریمش و میبینیم کدوم بهتره
با این ایده هر سه بلند شدند و با کُری خواندن مشغول شدند و هر کدام پیِ کار خود رفتند و ماندانا هم کمی مواد برداشت و مشغول شد و هر کدام کیک خود را درون فر گذاشتند و منتظر نشستند و ماندانا مشغول جمع کردن آشپزخانه شد و پسرها هم کمکش میکردند و ماندانا قهوه هم دم کرد و بعد از نیم ساعت کیک ها آماده بودند و وقتی بیرون آمدند قیافهی سپهر و عرشیا جمع شد؛کیک سپهر همهاش ترکیده بود و کیک عرشیا ظاهری مثل بیسکوییت گرفته و کیک هامان معمولی بود ولی کیک ماندانا از حالا دهانشان را آب انداخته بود؛ماندانا گفت
_تزیین کنین و بزارید تو ظرف سفیدا تا من قهوه میریزم
قهوه که ریخت پسر ها با ظرف هایشان به پذیرایی رفتند و منتظر بودند عرشیا شکلات داغ ریخته بود و اسمارتیز و سپهر کمی پرتقال که آنقدر فشارشان داده بود آبشان درامده بود و هامان هم با کمی پودر نسکافه و شکلات تکه شده و ماندانا چون پر های شکلیِ پرتقال را موقع پخت روی کیکش گذاشته بود و آنها کمی حالت برشته گرفته بودند فقط کمی از سُس پرتقالی از قبل داشت، روی آنها ریخت و قبل از اینکه ظرف کیکش را به همراه سینی قهوه به پذیرایی ببرد فیلم را قطع کرد و به پذیرایی رفت
آنها را روی میز گذاشت و نشست، به عرشیا گفت
_خب اول از هر کدوم عکس تکی بگیر و بعد یدونه عکس کلی هم بگیر
و عرشیا مشغول شد و عکس گرفت؛ ماندانا هر کیک را به چهار قسمت تقسیم کرد و در ظرف هر کس یکی از چهار قسمت های مختلف را گذاشت
_یدونه هم اینجوری بگیر
و عرشیا گرفت و ماندانا گفت
_خب اول کیکِ کیو بخوریم؟
و هامان سریع گفت
+اول مال آقا سپهر که ادعاش تا آسمون میرفت
و شروع کردند و عرشیا نظرش این بود که طعم آب پرتقال پخته میدهد و هامان گفت افتضاح شده و سپهر هم معتقد بود نباید از آب پرتقال استفاده کند اما ماندانا گفت
_ببین خشمزهست ولی خیلی آبکی شده بافتش و اینکه تا تونستی بکین پودر زدی واسه همین بهم ریخت قیافش
و بعد سپهر گفت
+خب نوبت عرشیاست
عرشیا میگفت از سپهر بهتر شده حداقل
و سپهر نظرش این بود که خیلی طعمِ صنعتی دارد
هامان گفت
+زیادی شیرین شده مجرای تنفسیم شکرک بست لعنتیا
خندیدند و سپهر گفت
+نوبتی هم باشه نوبت هامیِ ایراد گیره
هامان خودش از کارش راضی بود و عرشیا هم با ولع میخورد و سپهر هم گفت
+انصافا خوب شده
اما ماندانا گفت
_خوب شده ولی چون پوست پرتقال زیاد ریختی تهِ گلو یکم به تلخی میزنه
و هامان پذیرفت
_خب موندم من...نظرتونو بیتعارف بگین بهم
عرشیا قاشق اول را که خورد با مسخرگی زمین نشست و سجده کرد
+پناه میبرم به خداوند بزرگ، از آشپزیِ ماندانا نیکمنش
خندیدند و سپهر کیک را که خورد و بلند شد و به نماز ایستاد هامان خندهکنان قاشقی خورد و گفت
+بخوریم ببینیم چطوره
و بعد با لذت چشم بست و با هیجان گفت
+این لعنتی مزهی بهشت میده
ماندانا با خجالت لبخند زد و گفت
_نوش جونتون؛ از این به بعد به جای اینکه مثل بچهها بیوفتین به جونِ هم، امتحان کنین و یه چیز خوب درست کنین
هامان لبخند جذابی زد و گفت
+بله حق با شماست
و همگی خندیدند و عرشیا به ساعت نگاه کرد؛ششونیمِ عصر بود و حدود دوساعت دیگر باید میرفتند سرِکارشان؛ عرشیا رو کرد به هامان و گفت
+راستی قرار بود واسه کار بری یه بیمارستان! چی شد اون؟
هامان نگاهِ خندهداری به ماندانا انداخت و با مکث گفت
+حل شد دیگه؛ قبولم کردن
سپهر با تعجب پرسید
+به همین راحتی قبولت کردن؟پس واسه من چرا اونقد سخت گرفتن؟
=چون من پارتیم خیلی خیلی کلفت بود
+چقد مثلا؟
=مثلا درحدِ دخترِ رئیس
و خندید و ماندانا هم همراهَش؛ عرشیا گفت
+زهرمار به چی میخندین؟
سپهر با حرص گفت
+این هامی اصلا امپراتورِ شانسِ؛ با مانی رفتن پیش آقای نیکمنش هامان رو واسه کار قبول کرد
عرشیا با صدای بلند خندید و گفت
+حتما انقد خوشحال بود! اصلا من شک دارم درست و حسابی قیافهی هامانو دیده باشه
و همهشان خندیدند و هامان در تایید حرفِ عرشیا گفت
+دقیقا،اصلا رو پاهاش بند نبود بندهی خدا نمیدونین با چه ذوقی به ماندانا نگاه میکرد
سپهر جدی گفت
+خب پدرشه بایدم با محبت نگاش کنه
ماندانا لبخند آرامشبخشی زد و گفت
_اره ؛ تو پوست خودش نمیگنجید خونشون هم رفتم همهشون از ذوق یه جوری بودن؛ خیلی خوشحال بودن و خب این دلیلی بود که منو به خودم آورد و مازیارو قبول کردم، وجودش تو زندگیِ همهمون نیاز بود...و حالا موندم که چجوری تصمیمو بهشون بگم که ازم نَرَنجَن! چون اصلا دلم نمیخواد حرفِ ناراحتی و اینچیزا پیش کشیده بشه؛از نظرتون چیکار کنم؟
عرشیا گفت
+من که نظرم اینِ بری اونجا و باهاشون زندگی کنی؛مانی اونا خوانوادتن و تو بهشون نیاز داری! دقیقا به همون اندازه که اونا به تو نیاز دارن
_عرشیا من که گفتم دلایلمو
سپهر بعد سکوتی نسبتا طولانی با مکث گفت
+منم با عرشیا موفقم ولی اگه قراره بری اونجا و مشکل جدید پیش بیاد نظرم عوض میشه؛ اولویتِ ما، آرامش و راحتیِ توعه ماندانا! اما یه مدت کوتاه هم که شده پیششون زندگی کن اگه نتونستی نهایتش اینِ که برگردی دیگه
ماندانا در فکر فرو رفت و و با صدای هامان به خود آمد
+اگه نظر منو میخوای برو باهاشون زندگی کن؛ اما قوانینِ خودتو بهم نریز، لزومی نداره که تو خودتو تغییر بدی ماندانا، اونا خوانوادتن و باید تورو همینجوری که هستی بپذیرن؛نه بخاطر اینکه مجبورن،نه! بخاطر اینکه دوست دارن و با ارزشترین افراد زندگیِ توان !
_حالا باز فکر میکنم؛ میخوام این خونهرو بفروشم، میتونین مشتریِ خوب پیدا کنین؟
+بفروشی؟ چرا اونوقت؟ خونه به این خوبی!
صدای هامان بود و بعد عرشیا با ناراحتی و گرفتگی گفت
+ماندانا شاید سپهر و هامان ندونن ولی من میدونم تو چقدر واسه این خونه پوست ریختی....این خونه خیلی مهمه برات مانی....پر از خاطرهست برات
_مجبورم،به پولش نیاز دارم عرشیا؛ ماشینمم میخوام بفروشم... باید سهمِ دخترارو بدم و با بقیهش یه خونهی کوچیکتر رهن میکنم و یه ماشین میگیرم
عرشیا عصبی از جا بلند شد و با فریاد گفت
+من مُردم ماندانا که تو پول نیاز داری خونه و ماشینتو بفروشی؟! عمرا، فکرشو از سرت بنداز بیرون....هر چقد میخوای من میدم، هر وقت داشتی پس بده؛نخواستی هم پس نده
_عرشیا بی منطق رفتار نکن! مرسی از پیشنهادت و اینکه اینقدر رفیقی برام ولی من تصمیممو گرفتم و نظرم عوض نمیشه،نمیتونی مشتری پیدا کنی،نکن ولی حق نداری منو از تصمیمم برگردونی
+ماندانا این خونهی همهی جوونیته؛رشد کردن دختراست خندههاتون،گریههاتون.....چرا لج میکنی اخه
_همهی جونیم این ده سال بود که گذشت و منم گلهای ندارم،خاطراتِ من و دخترام تا ابد تو قلب و ذهنِ من محفوظ میمونن؛ لج نمیکنم فقط بر اساسِ برنامهریزیِ من این خونه و ماشین باید فروخته بشه و میشه
عرشیا خروشید و با عصبانیت روی ماندانا فریاد زد
+چته تو ماندانا چرا یهو بچه شدی؟ چرا خوشت میاد اطرافیانت اینقدر بخاطرت عذاب بکشن هان؟! چته تو اخه؟ حالِ این چندماهِ تو یادت بیاد، ما مردیم تا یکم عادی بشی و دو کلمه حرف بزنیش!!
سپهر هشدارانه عرشیا را صدا زد اما عرشیا با صدای بلند تری گفت
+نه سپهر بذار بگم، بزار بدونه نگرانشم نه فقط من همهمون نگرانشیم!! یه ایل آدمو مسخرهی خودت کردی ماندانا خانوم
ماندانا با چشمان سرد در چشمان عرشیا نگاه کرد و از جا بلند شد و رفت و یک لیوان آب برگشت و آن را به عرشیا داد، عرشیا با حرص روی مبل نشست و لیوان آب را سرکشید؛ ماندانا سیگاری روشن کرد و از پنجره به بیرون خیره شد و کام عمیقی گرفت و بعد با صدای گرفته و سرد گفت
_وسایلت جمع کن و از خونم برو بیرون،همین الان عرشیا
+مانی! بخدا من بخاطرِ خودت میگم؛به قرآن واسه خودت میگم!
_مرسی! خیلی ممنون!! حالا برو و دیگه هم پاتو تو خونهی من نزار؛ هر وقت به توهین نیاز داشتم بهت زنگ میزنم
وقتی دید عرشیا اهمیت نمیدهد، برگشت و بدون هیچ احساسی در چشمانش زل زد و با صدای بلند گفت
_از خونم برو بیرون عرشیا نریمان
و عرشیا با غضب و حرص لباس عوض کرد و با برداشتن وسایلش از خانه بیرون رفت سپهر دنبالش رفت و چند لحظه بعد بالا آمد و به هامان گفت
+جمع کن بریم پایین منتظره
_شما کجا میرین؟!
+بریم ما هم دیگه
ماندانا پورخند زد و باز به بیرون خیره شد و با لحن گرفتهای گفت
_هر طور که دوست داری، منظور من از حرفام به تو و هامان نبود اما اگه شما هم قراره توهین کنین به خودتون بگیرین...عصر بخیر
هامان اشاره زد که میماند و سپهر رفت....هامان سیگاری روشن کرد و کنار ماندانا روبهرویِ پنجرهی بزرگ ایستاد و با ملایمت گفت
+عرشیا واقعا دوسِت داره ماندانا
_باید حد و حدودِ خودشو بدونه؛ چون دوسم حق نداره هر جور که دلش خواست باهام رفتار کنه، من متنفرم که کسی منت بزاره روم و عرشیا اینو بهتر از هر کس دیگهای میدونه
+نگرانته بیشتر از هر دوستی!
_میدونم
+باید بری سرکار ؟
_نمیرم
+باشه من نیم ساعت دیگه باید برم
_سوییچ رو اُپنِ
+با آژانس میرم من
_نه ببرش با خودت فقط میام وسایلمو برمیدارم از توش؛ میتونی کارایِ فروششو اوکی کنی؟
+میتونم؛ واسه خونه هم اگه میتونی همه جارو تا حد امکان تخلیه کن که موقع بازدید مشتری بزرگیِ خونه به چشم بیاد
_باشه وسایلو میدم سمساری
+آشنا دارم میگم بیاد ببره خودش
_مرسی که کمک میکنی
+دوستیم دیگه
و ماندانا لبخند زد و گوشیاش را برداشت و با بیمارستان تماس گرفت
+بفرمایید
_سلام،نیکمنش هستم؛ وصل کنین آقای رئیسی
+حتما خانوم دکتر
....
+بله دخترم
_سلام دکتر خسته نباشین
+ممنونم بله؟!
_من میتونم امشب نیام؟
+اتفاقی افتاده؟
_نه برام کاری پیش اومده
+مشکلی نیست؛ ولی شیفت بعدیت که فردا شبرو حتما بیا
_چشم حتما
+خداحافظ
_خدانگهدار
هامان با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت
+چرا نمیری؟
_چون باید وسایلو جمع کنم و دستهبندی کنم و طول میکشه پس از امشب شروع میکنم
+بمونم کمکت کنم؟
_نه لازم نیست تنهایی میتونم؛ نمیخوام از کارات عقب بیوفتی
+من یه عمل دارم امشب بعدش آفم، الان برم حدود دوازده کارم تموم میشه، اونموقع میام کمکت میکنم
_خسته میشی، واسه خودت میگم وگرنه من که ازخدامه کمک داشته باشم
+باشه من برم پس؛ فعلا کاری نداری؟
_نه.....هامان
+جان
_مرسی!
+فعلا
هامان که رفت ماندانا تمام خانه را تمیز و مرتب کرد و بعد گوشیاش را برداشت و به مهتاب زنگ زد
+جانم مامان
_سلام مامان؛ خوبی؟
+مرسی عزیزدلم، تو خوبی؟
_خوبم مامان دخترا خوبن؟
+آره خوبن هر روز خریدن دیگه! فردا بیا اینجا نتیجهها قراره بیاد
_باشه میام، شماره مازیارو میدی؟
+برات مسیج میکنم عزیزم؛
_باشه،کاری نداری باهام؟
+نه عزیزم فردا میبینمت،مراقب خودت باش،فعلا
_فعلا
و مسیجی حاوی شمارهی پدرش فرستاده شد،شماره را لمس کرد
+بله بفرمایید
_سلام
+سلام عزیزم خوبی
_مرسی شما خوبین
+خوبم دخترم؛چی شده افتخار دادی به بابا؟
_میخواستم ببینمتون
+خب من بیمارستانم الان، بیام خونت
_اگه سختتون نیست من مشکلی ندارم
+باشه من تا یکی_دو ساعت دیگه میام؛ میبینمت عزیزم
_فعلا
بلند شد و کمی کیک زعفران آماده کرد و در فر گذاشت و تایمر را نیز زد و بعد چای دم کرد و دوش گرفت و پیراهن زرشکی پوشید و موهایش را از دو طرف بافت و خط چشمِ کوتاهی کشید و ژرِ زرشکیِ ماتش را به لب هایش مالید و سیگاری کشید و تلویزیون روشن کرد و زندگینامهی انیشتین بود که پخش میشد به آشپزخانه رفت و کیک را در ظرف گذاشت و با خامه و آلبالو تزیین کرد و با زیردستی روی میز پذیرایی گذاشت و عودی با عطر سیب روشن کرد؛ صدای آیفون را که شنید، خاموشش کرد و در را باز کرد و به استقبال پدرش رفت جلوی در ایستاد و با صدای تقتق در، نفس عمیقی کشید و لبخند زد و در را باز کرد
_سلام خوش اومدین
و مازیار جعبهی شکلات و دستهگلِ رز را به ماندانا داد و با لبخند وارد شد و گفت
+سلام دخترم، بهبه چه خونهی تمیز کرده دخترکم
و ماندانا را در آغوش فشرد و ادامه داد
+دلم تنگت بود بابا؛ چه خبر
_خبر سلامتی؛ امروز برای ناهار مهمان داشتم؛ عرشیا و سپهر و هامان
+مهمونداری هم کردی پس
_بله؛ البته قبل از اینکه برن، با عرشیا دعوام شد و با سپهر رفتن ولی هامان پیش پایِ شما رفت
مازیار روی مبل نشست و گفت
+دعوا چرا باباجان؟
_برم چای بریزم براتون، میام میگم
+باشه، زیرسیگاری هم لطف کن
_روی میز هست
دو فنجان چای ریخت و یادش بود که مازیار لیمویِ در چای را دوست دارد ؛ سینی را برد و گفت
_من تصمیمو گرفتم؛ اینجارو میفروشم و یه هدیهای به دخترا میدم و ماشینمم میفروشم، با پولی که برام میمونه یه خونه رهن میکنم و یه ماشین میگیرم؛ و قول میدم هر روز بیام عمارت و بهتون سر بزنم
مازیار با ناراحتی نگاهش کرد گفت
+انقدر حضورم آزارت میده؟
پدرش بود دیگر؛ با لحن لوسی صدایش زد
_بااباااا....اصلا اینجوری نیست من فقط نمیخوام مستقل بودنمو از دست بدم
و مازیار سرمست از این بابا گفتن، ماندانایش را در آغوش کشید گفت
+جانِ بابا...چی بگم اخه؟! خلع سلاحم کردی، به شرطی که بزاری خونه و ماشینتو من بگیرم
_بابا واقعا لازم نیست من دارم
+میدونم باباجان که داری ولی من پدرتم وظیفمه این چیزا؛ بزار یکم عقدههام خالی شه
ماندانا خودش را در آغوش پدرش جای داد و با بغض گفت
_خیلی خوبه که هستی بابا
+قربونت بره بابا؛ نبینم دخترِ قویِ من بغض کنه
_کارای فروش رو سپردم به هامان؛ گفتش که خونه رو خالی کنم تا جایی که میتونم که وقتی مشتری اومد خونه به چشمش بزرگتر بیاد و منم شیفت امشبمو مرخصی گرفتم که جمع کنم اینجارو بعد هامان گفت ساعت دوازده/یک که کارش بیمارستان تموم شد میاد کمکم...منم خواستم اول شما بدونی
+نیاز نیست این خونهرو جمع کنی عزیزم دست نزن بهش میخوام اینجارو ازت بخرم و به نامِ مهتاب کنم؛ دلش خیلی با این خونهست
_خب حالا که مشتری شمایین قیمت میره بالا
و با شیطنت چشمکی زد و نمکی خندید و مازیار در دل قربانصدقهاش رفت و مشغولِ خوردنِ چای شدند و ماندانا با لحن مرموزی گفت
_پس زنگ بزنم به هامان و بهش بگم خونهرو فروختم؟!
مازیار از تهِ دل خندید و گفت
+آره باباجون؛ بگو یه مشتری کَت و کلفت پیدا شد بخره؛ ماشینتم میزارم نمایشگاهِ خودمون؛ عوضش بیا اونجا هر چی خواستی بردار
_هر چی؟!
+هر چی که دلت خواست
_من سانتافه میخوام
+اتفاقا یدونه سفید داریم؛ صفر کیلومترِ یارو از کارخونه که خریده مستقیم فروخته؛ بیا ببینش خوشت اومد بردار
و ماندانا نیشش تا بناگوش کِش رفت و شمارهی هامان را گرفت
+بله؟
_سلام هامان خوبی؟ نرفتی اتاق عمل هنوز؟
+سلام مرسی تو خوبی؟ نه هنوز نیم ساعت دیگه، جانم چیزی شده؟
_خونه رو فروختم یه مشتری حسابی پیدا کردم؛ واسه ماشین هم همینطور
+جدا؟! کی هست حالا؟ جوون موون نباشه الان قرار نزاری یوقت ماندانا
ماندانا خندید و گفت
_روانی! خونه رو بابا میخره ازم ماشینمم میزاره نمایشگاهش
+خب خداروشکر پس؛ دیگه لازم نیست خونهرو جمع کنی پس؟
_نه دیگه همه چی همینجوری میمونه تو خونه چون بابا میخواد خونهرو به نام مامان کنه؛ من امشب میرم عمارت؛ ماشین تا هر وقت نیاز داشتی دستت باشه بعد ببر دمِ نمایشگاه بزار
+باشه؛ شیفت بعدیت کیِ ؟
_فرداشبِ البته تا ظهر شیفتم
+من امشبم و پسفردا صبح؛میبینمت دیگه
_اره؛ هامان واقعا مرسی، نمیدونم چجوری تشکر کنم ازت
+غذا بپز واسه پسفردا ناهار
و خندید و ماندانا هم خندید و گفت
_باشه؛فعلا کاری نداری؟
+نه مراقب خودت باش؛فعلا
_توام؛فعلا
و قطع که کردند مازیار پرسید
+دوست معمولیِ یا....؟
_نه باباجان؛ دوست معمولیِ ؛ بابا به سپهر و عرشیا هیچی راجع به من نگو میخوام حالشونو بگیرم
+باشه باباجان؛ یکم وسیله جمع کن که بریم به قول تو عمارت؛امشب خانوادهی پایاب شام پیشمونن؛ دیگه داماداتن دیگه
_زود حاضر میشم
و نیم ساعت بعد ماندانا با چمدان کوچکی به همراه مازیار به عمارت میرفتند.○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
سلام به همه😍
تا اینجا راضی بودین از رمان ؟!
اگه چیزی هست که میخواین بگین من در خدمتم😊
ووت و کامنت یادتون نره
کتاب رو هم به دوستاتون معرفی کنید لطفا😎امیدوارم لذت برده باشید💕
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!