گپی خواهرانه و مادرانه زدند باهم و بعد تصمیم گرفتند حاضر شوند
مهتاب رفت که حاضر شود و ماندانا هم همراه ماهک و ماتینا و مانیا به طبقهی سوم رفتند
و ماندانا آنشب متوجه آسانسور گوشهی راهپله شد! طبقهی سوم محشر بود پذیرایی نسبتا بزرگ و با چیدمان آبیِ روشن و نارنجی، با همهی امکانات و آشپزخانهی سبز رنگی که واقعا قشنگ بود و یکطرفِ پذیرایی به جای دیوار شیشه بود و با دری شیشهای به تراس شصت متریِ بزرگی راه داشت که در آن درختچه های کوتوله و گل های قشنگ بودند و میز و صندلی های سفید رنگ و نور سفیدی که لامپهایش بود فضای بیرون را رویایی کرده بود
صدای ماهک را تشخیص داد که گفت
+ما هم دفعهی اول مبهوتِ این همه قشنگی شدیم
_واقعا عمارتِ بینقصیه و بینهایت زیباست
و دخترها همه جا را نشانش دادند کتابخانهی بزرگ و کاملی که حاوی چهار میز بود که نام های دخترها رویش به خط لاتین و به زیبایی کنده شده بود و بعد اتاق ماهک که فیروزهای بود و اتاق ماتینا که سبزِ روشن بود و اتاق مانیا که بنفش و سفید بود به دری سفید رسیدند و مانیا گفت
+مانی اتاقِ تو قشنگ ترین اتاقِ خونهست و ما که رفتیم داخل بابا اجازه نداد به دیوار هم حتی دست بزنیم؛ برو تو و آماده شو آبجی جونم
و هر کدام رفتند به اتاقشان و ماندانا به اسمش که روی در با نقش طلایی زده شده بود دستی کشید و وارد شد...
رویایی تر از هر چیزی بود که تا بهحال دیده بود!
کف اتاق سرامیک سفید با رگه های دودی و عسلی بود و دیوار کاغذ دیواریِ طرح سادهای داشت
کل سقف ستاره های سفید داشتند و میز بزرگ و شیکی به رنگ سفید که رویش پر بود از دفتر و کلاسور و یک لپتاپ سفید رنگ و کتابخانهی کوچکی هم بود و پر از کتاب!
تخت دونفرهی سفید رنگ با طرح های نامنظم خاکستری و عسلی و میز آرایشی که آیینهی بزرگی داشت و رویش پر بود از عطر و خوشبو کنندههای مختلف و کشوها را که باز پر بودند از پَکیج های لوازم آرایش های برند و معروف و کرم های معروف و خلاصه به اندازهی یک آرایشگاهِ مجهز وسیله بود و در کشوی دیگر ابزار و موادِ مربوط به مو مرتب چیده شده بود و کمد بزرگی که به اندازهی یک فروشگاه لباس در آن بود....
انتهای اتاق شکهاش کرد باز هم جای دیوار شیشه بود با پرده های خاکستری و طرح های برجستهی عسلی نیمی از آن گرفته شده بود و پیانویِ سفید رنگی که باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند صدای در را که شنید گفت
_بفرمایید
دخترک جوانی را دید که فرم کارکنان خانه تنش بود گفت
+خانوم؛ آقا گفتن مهمان ها الان میرسن لطفا تشریف بیارین پایین
_مچکرم؛ بگو تا ربعِ ساعت پایینم
و سریع در کمد جدیدش دنبال لباس گشت و کُت و شلوار جذبِ مشکی رنگی انتخاب کرد و کفش پاشنه پنجسانت و موهایش را چند دور پیچ داد و با گیرهی مشکی رنگی مدل شلخته ولی قشنگی به موهای زیادی بلندش داد و چون خط چشم داشت فقط کمی ریمل زد و ژر گوشتی رنگی را آهسته روی لبانش کشید و عطری خنک و سرد را انتخاب کرد و با گذاشتن گوشیاش درون جیب کُتش از اتاق بیرون رفت
_دخترااا....مانیااا کجایین شما
آسانسور به طبقهی سه رسید و یکی از خدمه بیرون آمد و با دیدن ماندانا سکوت کرد و به آرامی گفت
+فتبارکالله احسنالخالقین؛ ماشالله خانوم جان؛ قربان آفریدهی خدا برم؛ بفرمایید خانوم چشمم کف پاتون زیباییِ بهشتی دارین همهی خوانواده
و زیرلب چیزی زمزمه کرد و به سمتش فوت کرد،لبخند زد و گفت
_خواهش میکنم نظر لطفتونِ؛ مهمان ها اومدن؟!
لحجهی شمالیِ خیلی بانمکی داشت؛وارد آسانسور شدند و گفت
+من اسمم لیلیِ خانوم جان؛ مهمونا اومدن ولی داخل نیومدن هنوز، ماشین پارک میکنن
به طبقهی پایین رسیدند و لیلی ایستاد تا ماندانا بیرون برود
_مرسی لیلی خانوم
و کل خوانودهاش خیره نگاهش میکردند و مازیار گفت
+چقد خوشگل شدی دخترم
_مرسی بابا
و همان لحظه درِ خانه توسط مردی میانسال باز شد و خوانوادهی پایاب وارد شدند و بعد از مردی که پدرشوهرِ خواهرانش بود، زنی آراسته با چهرهای مهربان بود و بعد سه پسر که الحق همگی جذاب و خوشرو بودند و نگاه همهی خوانوادای پایاب روی ماندانا بود و علت اینکه او را ندیده بودند و دروغ که حناق نیست بپرد در گلو؛
بینهایت زیبا و موقر بود این دختر ....
مازیار مرد را آقا سهراب و زن را سیمین معرفی کرد که پدر و مادرِ سهند و سهیل و سامیار بودند؛ سهند همسر ماهک بود و قد تقریبا بلند و چشمان آبی و موهای بود داشت و سهیل هم که همسر ماتینا بود درست شکل برادرش بود ماندانا آهسته از مهتاب پرسید
_اینا هم دوقلوان؟
+آره سهند و سهیل دوقلوان ولی سامیار که بزرگتره قلش دختر بود تو شکم خفه شد
_اوهوم
و سامیار پسر بزرگشان قد بلند و کشیده با عضلاتی که از روی لباسش هم معلوم بودند و پوست سبزه و چشم و ابرو مشکی و از برادرانش خوشچهرهتر بود و یک طور عجیبی به ماندانا نگاه میکرد وقتی نشستند سیمین رو کرد به ماندانا و گفت
+عزیزم شما باید ماندانا جون باشی؛ تعریفتو از عروسای قشنگم زیاد شنیدم ، ما تقریبا مدت زیادیِ که در رفت و آمدیم با شما اما شمارو ندیده بودم من عزیزم
_بله درسته، خواهرای من لطف دارن بهم؛ کم سعادتیِ من بوده؛امیدوارم عذر منو بپزیرید چون من درگیر شغلم بودم یه مدت تقریبا طولانی برای همین افتخار آشنایی با شمارو نداشتم
+خواهش میکنم عزیزم؛ ماشالله بزنم به تخته؛ مهتاب جون دختراتون یکی از یکی قشنگ ترن
مهتاب لبخندی زد و با افتخار گفت
+لطف دارین سیمین جون
و اینبار سهراب ماندانا را خطاب قرار داد
+شغلت مگه چیه دخترم؟!
_جراح هستم
سامیار با لحن تمسخرآمیزی گفت
+جراح؟! یعنی بعد از اتمام پزشکی تخصص قبول شدین و الان جراحین؟ لابد تو بیمارستان پدر؟
ماندانا با لحن بسیار جدیای گقت
_برخلاف انتظارتون بله؛ بعد از اتمام پزشکی تخصص گرفتم و الانم جزء تیمِجراحیِ مغزو اعصابِ بیمارستان ملل هستم؛ اگه راجع به چیز دیگه کنجکاوین، میتونین بپرسین جناب
و مشغول نوشیدن آب سیبش شد!
مازیار به سختی خندهاش خورد و به سامیار سرخ شده از حرص نگاه نکرد که مبادا خندهاش شدت بگیرد و مشغول حرف زدن با آقا سهراب شد و مهتاب که دید جوان ها از دور با ایما و اشاره مشغول حرف زدند بلند گفت
+ماندانا عزیزم با بچهها برید بالا تو تراس بشینید که حوصلهتون سر نره
و ماندانا قبول کرد و با بلند شدنش همگی بلند شدند و به سمت آسانسور رفتند درست جلوی در آسانسور گوشیِ ماندانا زنگ خورد و کنار ایستاد تا بقیه بروند
عرشیا بود که زنگ میزد خواست جواب ندهد اما دلش نیامد، راهِ پله را پیش گرفت و خرامان بالا رفت و جواب داد
_بله بفرمایید
+سلام...عرشیام
_بله شناختم؛ بفرمایید
+مانی کجایی؟
_خونه
+پس چرا درو باز نمیکنی؟ مانی بازکن درو باید حرف بزنم باهات
_اون خونهرو فروختم؛ عمارتم
+فروختی؟ به همین زودی؟ خب آدرس بده بیام باید حرف بزنم باهات حتما
_نمیتونم و نمیخوام؛ مهمون داریم ضمنا چه حرفی داری که بگی بهم؟ شما که همهی حرفاتو واضح و روشن و با صدای بلند گفتی
+مانی....تیکه ننداز بهم انقدر ؛ مهموناتون رفتن به خبر بده بیام
_نه؛گفتم که، نمیخوام! واقعا دلم نمیخواد تا یه مدتی حتی ببینمت! حرف که دیگه جایِ خودشو داره
+ماندانا ! بس کن؛
ماندانا سامیار را دید که ابتدای پلهها ایساده و با تمسخر نگاهش میکند
_من باید برم؛حرفامم کاملا جدی بود
+مانی اینجوری سرد حرف نزن با من
_همینه که هست؛ سعی بهم زنگ نزنی کارت واجب هم اگه بود به سپهر یا هامان بگو بهم انتقالش بدن؛ خداحافظ
و قطع کرد و لبخندی به ماهک زد و ماهک با کنجکاوی گفت
+مانی کی بود؟ بیچاره گرخید از حرف زدنت خب
_عرشیا
و بی توجه به بقیه پذیرایی را رد کرد و در کابینت دنبال زیر سیگاری گشت که صدای سامیار را شنید که گفت
+ماهک، میتونم اینجا سیگار روشن کنم؟
و ماتینا با وسواس گفت
=سامی! تو تراس بکش خب
سامیار خندید و وارد تراس شد و ماندانا دید که ماتینا به سمتش میآید
+مانی؛ زیرسیگاری تو کشویِ اولِ
_مرسی؛ تا صبح هم اگه میگشتم کشوها به ذهنم نمیرسیدن
و زیرسیگاری را به دست ماتینا داد و به سمت اتاقش رفت؛ با لذت به همه جا خیره شد و از کیفش جایِ سیگار و فندکِ سِتَش را برداشت و از درِ اتاق خودش به تراس رفت و ماهک و ماتینا دربارهی موضوعی بحث میکردند
+باغ بیشتر خوش میگزره
=وای ماهک! تالار ترتمیز تره خواهرِ من
+خب یه باغِ خوب میگیریم دیگه
=هرچقدم خوب باشه! باز باغِ دیگه
روی صندلیِ روبهرویِ سامیار نشست بخاطر زیرسیگاری! و گفت
_بحثتون واقعا بیفایده و مسخرهست
+خب چیکار کنیم به اختلاف رسیدیم دیگه یکیمون باید اونیکی رو قانع کنه
_نه، جشن عروسیِ ؛ هر سال که نیست! یه بارِ دیگه، میمونه تو دلتون، یکی میگه باغ یکی تالار! چرا به تشریفات شانا فکر نمیکنین؟! هم باغ داره، هم تالار ؟! تازه خیلی هم قشنگِ قیمتشم به نسبت کیفیتش واقعا خوبه!
ماهک و ماتینا به هم نگاه کردند و ماتینا به ماندانا گفت
+مرسی مانی چیکار میکردیم اگه تورو نداشتیم؟!
ماندانا سیگار روشن کرد و بعد از زدن یک پُک؛ گفت
_هیچی تا صبح تو سروکلهی هم میزدین آخر هم مجبور بودین تو حیاط عمارت جشنتونو بگیرین
همگی خندیدند و ماهک با نگرانی گفت
+اگه وقت نداشته باشه چی؟!
_یه کاریش میکنم حالا
کمی حرف زدند مانیا رو به ماندانا گفت
+مانی من هنوز لباس نگرفتم؛ از هیچی خوشم نمیاد
_منم همینطور؛ فردا صبح یکم کار دارم ولی بعدش تا عصر وقت دارم
+نمیشه شب بریم بگیریم؟
_سرکارم تا ظهر؛ اگه دیرت نمیشه اونموقع هم میتونیم بریم
+نه دیر نیست هنوز ده روز مونده
ماندانا سیگار تمام شدهاش را خاموش کرد و به دوقلوها گفت
_به همهی کاراتون رسیدین؟ دو روز مونده نگید عه فلان عه بیسار
+نه همهچیزو سپردیم به مامان و مامانجون؛ فقط همین جا مونده بود کارت ها هم آمادهست فقط آدرسش باید اوکی شه و بره واسه بخش
_خب خداروشکر؛ لباساتونم شبیه هم گرفتین نه؟!
سهند و سهیل و ماهک و ماتینا همه با هم خندیدند و تایید کردند و با صدای لیلی که میگفت
+بفرمایین برای شام
به سمت پایین روانه شدند که در آسانسور گوشیِ ماندانا زنگ خورد و ناشناس بود
_بله بفرمایید
+سلام خانوم نیکمنش احوال شما
_مچکرم؛ به جا نیاوردم
+فروزان هستم از کمپانی مدلینگ مانورا
_امم بله؛ اما چطور شمارهی منو گرفتین؟
+به سختی؛ نزدیک به دوهفتهاست که دنبالتون میگردیم و بلاخره پیداتون کردیم
_خب بفرمایید من درخدمتم
+حقیقتا پشت تلفن نمیشه شما اگه لطف کنین یه قرار ملاقات برایِ ما بزارید خیلی عالی میشه
_حقیقتا من درگیر جشن عروسی خواهرام هستم و کمی درگیرم اگه مشکلی نیست بمونه برای دو الی سه هفتهی دیگه
+نه خانوم نیکمنش خیلی دیر میشه! شما فردا صبح نمیتونین؟ والا بیشتر از یکساعت وقتتونو نمیگیریم
_فردا صبح؟!
+بله چون آقای تهرانی هم فردا صبح وقتشون خالیه
_آقای تهرانی؟
+بله رئیسِ کمپانی هستن
از آسانسور پیاده شدند و ماندانا با تکان دادن سرش به سمت حیاط رفت
_باید فکر کنم و برنامههامو کمی تغییر بدم؛ من دو ساعت دیگه خبرشو میدم بهتون
+خیلی مچکرم خانوم نیکمنش؛ وقت بخیر
_خداحافظ
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد مدلینگ! همینم مونده فقط!○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○
امیدوارم لذت برده باشید💕
YOU ARE READING
• پَس اَز اُو •
Romanceدختری از جنس مردانگی... دختری که تمام زندگیاش مرد بوده.... برای مادر و سه خواهرش.... آنقدر مردانگی خرج کرده که زنیتش را فراموش کرده... همه چیزش را فدا کرد برای نامردی های مرد زندگیاش... آیا اعتماد دوباره درست است...؟!