پسر رو داخل خونه کشید و در رو پشت سرش با پا بست.
محکم هلش داد و ناله ی دردناک پسر رو که دستگیره ی در خونه داخل کمرش فرو رفته بود رو توی بوسه ی خیسشون خفه کرد.
جوری پسر رو میبوسید که انگار این آخرین بوسه قبل از آخرین نفسشه.
ریه هاشون از درد بی اکسیژنی گِز گِز میکرد و برای ذره ای اکسیژن فریاد التماس سر میداد.
لعنت به ریه ها که به اکسیژن نیاز داشتند.
"کاش..." نفسش به سختی بالا میومد " کاش ... میشد تو رو به عنوان هوا استفاده کنم.
تو از هر اکسیژنی برای من ضروری تری."قبل از اینکه جیمین نفسش بالا بیاد دوباره لباش رو روی لبای پسر کوچیک تر کوبید.
هر لحظه همدیگر رو پر نیاز تر و گرم تر از لحظه ی قبل میبوسیدن.دست جیمین سمت زیپ شلوار جین مردش رفت.
قبل از اینکه کامل پایین بکشش یونگی دستاش رو بالا سرش قفل کرد.
لباش رو فاصله داد. بزاق دهنشون که میکس شده بود، بین لب هاشون کش اومد.
" نه دیگه جیمین." بزاق کش اومده رو با بوسه ی کوتاهی قطع کرد و لب جیمین رو گاز گرفت و کشید. مک محکمی زد و ولش کرد. لب پسر با صدایی سر جاش برگشت.
" پسر بدی نشو. حالا حالا ها امشب کار داریم. نمیخوای خرابش کنی که... هوم."جیمین نگاهش پر از نیاز بود.
نفسای کوتاه و تندش نشون از حال بدش میداد.
یونگی دستاش رو ول کرد و گذاشت پسر دستای آزادش رو دور گردنش حلقه کنه.
با دستای داغش که حکم جهنمِ داغ رو روی تن جیمین داشتن شروع به لمس تک تک عضله های شکمش کرد.
هر نقطه رو با دستاش لمس میکرد و برای بار هزارم از بر میکرد.
لباش رو با حس طعم خون تو دهنش از لبای جیمین جدا کرد.
لب جیمین ترک خورده بود و قرمزیِ دوست داشتنی خون رو میشد از روش دید.
یونگی لیسی به لبش زد صورتش رو بوسه بارون کرد.
بینیش...
گونه هاش...
چشم هاش...
پیشونیش...
چونه اش...
تمامِ جیمین رو میخواست بچشه. نمیخواست بعدا حسرت نقطه ای لمس نشده رو بخوره.
مثل هر بار نقطه ی شیرین گردنش رو نشونه گرفت و حالا میتونست صدای نفسای بلند جیمین که باعث باز و بسته شدن پره های بینیش میشد رو بشنوه. از بین نفساش صدای ناله های ریز و کم صدای پسرش به گوشش میرسید. انقدر اون نقطه رو بوسید و مکید که حس کرد کبود شدنش حتمی بود. جیمین از تحریک شدن بیش از حد بدنش شل شده بود و وزنش رو روی در انداخته بود و به کمک یونگی روی پاهاش ایستاده بود." یونگی... بیا بریم... رو ... تخ..." نفس بلندی کشید که به آه بلندی ختم شد " تخت... من نمیتونم...وایسم."
یونگی از در فاصلش داد و بغلش کرد و از زمین فاصلش داد. جیمین از خدا خواسته پاهاش رو دورش حلقه کرد. یونگی به سمت آشپزخونه رفت و روی اپن آشپزخونه گذاشتش.
جیمین پاهاش رو از دورش باز کرد که یونگی سریع متوقفش کرد.صداش کمی دورگه شده بود.
"پاهاتو باز نکن... میخوام هر لحظتو حس کنم.
منو به خودت فشار بده. میخوام توت حل شم."
YOU ARE READING
•• Ending Page || Oneshot ••
Action" دیشب خواب دیدم تویِ یه جنگل دارم روی ترمپولین میپرم. بار آخری که پریدم دیگه فرود نیومدم. تو آسمون گیر افتادم. یواش یواش آسمون فرو ریخت دیدم که جنگل آتیش گرفت. برگای قرمز از آتیش درختا میوفتادن و همه جا رو آتیش میزدن. یهو دیدم خودم رو زمین بین اون...