توی راهروی تاریک قدمی به سمت اتاق مشترکش با یونگی برداشت.
صفحه ی گوشیش ساعت 3نیمه شب رو نشون میداد.
دوست پسرش حتما الان از شدت خستگی هفتمین پادشاه رو هم ملاقات کرده بود.
با گوشواره ی حلقه ای و سیلورش بازی کرد.
خب راستش با گندی که چند ساعت پیش زده بود مطمئن نبود که یونگی حاضر به دیدنش باشه.
*فلش بک*
رو پنجه های پاش ایستاد تا شاید موفق شه.
میخواست برای یونی عزیزش کیک شکلاتی بپزه؛ آخه دیروز گفته بود که خیلی هوس کرده.
ولی دستش به کیسه ی آرد نمی رسید. پس بیشتر سعی کرد تا اینکه نوک انگشتاش کیسه رو لمس کرد.
محکم اونو به طرف خودش کشید.
اما کیسه ی نفرین شده به ماگ مورد علاقه ی یونگی_که درست کنارش بود_ اصابت کرد و ماگ با صدای بدی روی سرامیک ها افتاد و چند تیکه شد.
اون هدیه ای از طرف مادرش بود و برای یونگی خیلی ارزش داشت.
*پایان فلش بک*
با تردید در اتاق رو باز کرد.
جیمین میدونست که یونگی با وجود خستگی زیادش مجبور شده بود آشپزخونه رو تنهایی تمیز کنه و اون بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه خودش رو توی اتاق مهمان حبس کرده بود.
صداش کرد: یو... یونی!
وقتی جوابی نگرفت آروم تکونش داد.
یون آروم لای چشماش رو باز کرد و از دیدن گربه کیوتش اون هم این موقع شب تعجب کرد.
با ترس از جا پرید.
نکنه اتفاقی واسش افتاده!! از اول هم نباید میذاشت این همه مدت توی اون اتاق تنها بمونه. اصلا دلیل این قهر مسخره رو نفهمیده بود.
جیمین: بِب...ببخشید بیدارت کردم... من یه خواب خیلی بد دیدم.
یونگ نفسی از سر آسودگی کشید و چشمای خستش رو ماساژ داد.
این سکوت اما تو ذهن جیم یه معنی دیگه داشت: « باهام حرف نمیزنه... هنوزم ناراحته».
با این فکر قطره اشکی رو گونش چکید: من متاسفم یونگی...فقط میخواستم برات کیک بپزم باور کن قصد نداشتم لیوانت رو بشکنم... قول میدم یه بهترش رو برات بخرم.
ابرو های یون بالا پرید. یعنی یه لیوان ساده باعث ناراحتی موچیش شده بود؟!
دست جیم رو کشید و اون رو کنار خودش رو تخت نشوند: هیچ لیوان فاکی ای تو دنیا ارزش اینو نداره که تو بخاطرش بغض کنی.
کتاب مورد علاقه ی جیمین رو به همراه عینک مطالعش از روی عسلی برداشت و ادامه داد: تازه اون لیوان ترک برداشته بود و میخواستم بندازمش دور.
جیم حالا حس بهتری داشت. همون طور که رو تخت دراز میکشید به این فکر کرد که حتما فردا کیک رو بپزه.
یونگی هم دراز کشید و کتاب رو باز کرد: نظرت چیه یه سر به شازده کوچولو بزنیم بیبی؟!
جیمین با اشتیاق سرشو رو سینه ی یونی گذاشت و منتظر شد تا اون صدای آرامشبخش دوباره تو گوشاش بپیچه.
********هنوز صفحه سوم رو تموم نکرده بود که متوجه نفس های منظم جیم شد.
خودشم رسما داشت بیهوش میشد.
پس عینک و کتاب رو گوشه ی تخت رها کرد و با فرو بردن سرش لای موهای مشکی رنگ موچیش و استشمام اون بوی بهشتی به خواب رفت.
_________________________________
*درخواستی*
چقدر عشقولانه شد :|
مثلا قرار بود کیوت باشه فقط :||دیگه شما به بزرگی خودتون ببخشین... به هرحال اولین کار همیشه ایراداتی داره.
منتظر درخواستی هاتون هستم جینگولیا^^ووت و کامنت فراموش نشه.
YOU ARE READING
BTS Fun
Short Storyتوییت و وانشات فلافی و فان و اسمات از هفت تن بنگتن با ما خشتک بپارانید درخواستی هم پذیرفته میشه جینگولا