◇Part 4◇

6.7K 725 34
                                    

تا جاییکه اشک چشمام بهم اجازه میداد نگاهشون می کردم و بعدش فقط یه تصویر تار و مبهم جلوی چشممو گرفت!
محکم پلک زدم تا اشکایی که چشممو پر کرده بودن بریزه!
و همون لحظه به چیزی خوردمو افتادم زمین!
صدای شکستن و بعد انگار صدای موسیقی قطع شد و فقط صدای داد و فریادای یه مرد گوشمو پر کرد!
تا به خودم اومدم سنگینی نگاه همه روم بود!
مقصد نگاه همه, من بودم!... سرم گیج می رفت! اومدم ببینم اونیکه میخوامش هم داره به من نگاه میکنه یا نه که بازوم گرفتار دستای بزرگ و قوی ای شد!
انگشتاشو جوری رو بازوم فشار می داد که تا استخونم حسش می کردم.
ناخداگاه از روی درد شروع به ناله کردم!!
_: کوری مگه مردنی?!?.. داری از درد می میری نه?!? این تازه اولشه! کاری می کنم صدای التماسات تو کل این بار بپیچه!!
حرفی نداشتم بزنم! با اینکه از ترس بدنم می لرزید و به زور نفس می کشیدم دعا می کردم تهیونگ بیاد و نجاتم بده!
_: عذر..عذر می خوام...ببخشید..ببخشید..بب...
_: خفه شو!...فکر کردی من دنبال عذرخواهیتم?!.. امشب تا پارت نکنم ولت نمی کنم!!
نگاهای بقیه روم بود و من بی توجه به اونا حتی حاظر بودم به پاش بیفتم که باهام کاری نداشته باشه! تحمل یه رابطه خشن دیگه ای رو نداشتم!!
داشتم فاتحمه امو می خوندم که یکی یه مشت خوابوند تو صورت اون مرد.
چون غیر منتظره بود پرت شد و بازوم از گره دستاش آزاد شد!
نگاهم رفت روی کسی که نجاتم داده بود. انتظار داشتم تهیونگ باشه ولی درکمال تعجب جانگ کوک بود!
_: دست کثیفتو بهش نزن!
_: هه! تو کیش باشی عوضی?!
_: فک نمی کنم فضولیش به تو برسه!
یکم با هم درگیر شدن و بعضی وقتها جانگ کوک زیر اون مرد ازش مشت می خورد و گاهیم زیر دست و پاهاش کتکش می زد!
نشست رو کمرشو مشتای قویشو روی صورتش فرود آورد و بعد همونجا ولش کرد و اومد سمتمو و مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید!
عین مستا فقط دنبال سرش می رفتم و حواسم بود نخورم زمین!
نگاهم به دستای بزرگش بود که دور مچم حلقه شده بود. قلبم از لمس گرمای دستش محکم می کوبید!
رسیدیم به یه دیوار تو یه جای تاریک و جانگ کوک ایستاد و به دیوار تکیه کرد و منو هم به نرمی تو آغوشش گرفت!
قلبم دیگه داشت از جاش در میومد!
دستاش دورش شونه هام حلقه شده بود و کنار گوشم نفس نفس می زد!
من بی جنبه نبودم ولی طرف مقابل جانگ کوک بود!
_: فک کنم..دیگه..بیخیالت شده!
و منو از خودش جدا کرد.
_: چرا جلو تو نمی بینی?! حواست کجاست??? هااان?!

پیش تو! میخواستی کجا باشه?!! ولی در ظاهر فقط سکوت کردمو سعی کردم دلیل عصبانیتشو از سیاهی چشماش بخونم!
_: میشنوی چی می گم?!
به آرومی ازش فاصله گرفتم و همین کافی بود که مستیم بپره و بفهمم تو چه بدبختی ای گیر کردم!! اون مرد حتما تلافی کاری که جانگ کوک کرده بود رو سرم در میاورد!
با استرس لبمو می جویدمو انگشتامو تو هم قفل می کردم!
_: بد شد!..خیلیم بد شد! اون حتما زهرشو می ریزه!..کارم ساختس مطمئنم!!
_: چی میگی?!
_: کاش دخالت نمی کردی! اون حتما تلافی می کنه!! حتما!
_: پس میخواستی چیکار کنم?! یه گوشه وایسم نگات کنم که همون جا جلو چشم همه باهات...
برگشتم طرفش. چشماش سرخ شده بود و صداش از همیشه کلفت تر!
_: آره! وایمیستادی نگاه می کردی!..بهتر بود تا اینکه از الان باید همش نگران این باشم که یوقت نخواد منو تا سرحد مرگ به فاک بده!! اون تلافی مشتایی که ازت خورده رو روی من خالی می کنه می فهمی?!?
ناخداگاه صدامو بردم بالا. هردومون از خشم نفس نفس می زدیم. با این تفاوت که ته دل من از ترس خالی شده بود!!
دستاشو با فشار لای موهاش برد! انگار داشت حرصشو رو موهای بیچارش خالی می کرد!
بدون اینکه حرفی بزنه و بدون توجه بهم رفت.
تو لحظه ای که فکر کردم دیگه صدام بهش نمی رسه بلند گفتم:
_: آقای جون!
انتظار نداشتم برگرده ولی وایساد و با مکث برگشت!
بغض داشت خفه ام می کرد ولی خودمو کنترل کردم تا جلوش گریه نکنم
_: بابت امشب..ممنونم ازتون!
تو نگاهش یه چیزی بود! مدل نگاهش با شبای دیگه فرق می کرد!
بدون هیچ حرفی رفت!
میخواستم بگم ببخشید که بازم شبتو خراب کردم! ببخشید که بخاطرم کتک خوردی! ببخشید که مزاحم رقصت با اون دختر شدم!!
ولی صدامو خفه کردم. همونجا نشستمو بی صدا اشک ریختم!...
•••
_: هی حوری?! باز چت شده که اینجوری غمپرک زدی!!
فینی کردم و کلی با گلوم کلنجار رفتم تا صدای آدم ازم دراد!!
_:بدبخت شدم!
_: خوب اون که در حالت عادی همچینم خوشبخت نیستی! چی شده که اینجوری شدی??
سرمو از رو میزم بلند کردم و تو آیینه به چشمای پف کرده سرخم خیره شدم.
_: بدجور خودمو تو دردسر...اصن وایسا ببینم تو اون موقع کدوم قبرستونی بودی?!?
دست از ور رفتن با موهای بلوندش کشیدش و برگشت سمتم.
_: کدوم موقع?!
_: همون موقع که خوردم به یکی و طرف وسط بار معرکه انداخت!! منو با شاتگان آبکش می کرد هم حرصش خالی نمیشد عقده ای!!
_: نگوووو!!..پس واقعا بدبخت شدی که!!
اومد لبه تختم کنارم نشست.
_: ولی...چیشد همونجا کارو یه سره نکرد!!
شرط می بندم از نگاهم اون لحظه آتیش می ریخت و قیافه ام خیلی ترسناک شده بود که تهیونگ خودشو جمع کرد.
_: من..منظورم اینه که چیشد جون سالم به در بردی?!
_: اولا قضیه هنوز تموم نشده و میدونم طرف عقده ای تر از این حرفاس که بخواد ول کن معامله شه! دوما به شما هیچ ربطی نداره وقتی به پشمتم حساب نکردی منو!
و از جام بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که حرفاش متوقفم کرد.
_: اون همه روزایی که کنارت بودم و پشتتو خالی نکردمو نا دیده گرفتی!.. روزای اولی که اومده بودی بار و حتی اون رییس عوضی هم میخواست باهات بخوابه و این وسط من طرفتو گرفتمو نذاشتم بری زیر هر خری که از راه رسیدو یادت رفت...منت نذاشتم!..چون تو هم به وقتش به یه شکلی تسویه حساب کردی ولی...قرار نشد همه خوبی هایی که بهت کردمو بخاطر یه اتفاق نادیده بگیری!!...میدونم انتظار داشتی اونجا باشم تا ازت دفاع کنم...ولی من اون ساعت اصلا بار نبودم!! به خاطر یه کاری مجبور شدم برم بیرون!..وگرنه قطعا اونجاهم پشتتو خالی نمی کردم!
تو منو یه آدم بیخیال میدونی ولی... من تو زندگیم حتی بیشتر از خودم به تو اهمیت دادم!
و از کنارم رد شد و رفت بیرون.
کلافگی کمترین توصیف برای حال اون لحظه ام بود!
تهیونگ برای من یه دوست صمیمی بود! و قطعا نمیشه انتظار داشت دوست صمیمی که تو بار پیداشه مث دوستای عادی رفتار کنه!
آره ما به عنوان دوست صمیمی باهم دو سه باری سکس داشتیم!
ولی همه اونا همونجوری که گفت تسویه حساب بودن!! حداقل من اونو فقط به چشم یه دوست می دیدم نه بیشتر!
دوستی که اگه نبود من تو این آشغال دونی دیوونه می شدم!
.........

[ Shameless ]Where stories live. Discover now