Oneshot(taegi)

4.5K 515 87
                                    

چشماشو بست که چند قطره اشک روی گونش چکید.

با صدای لرزون زمزمه کرد: خب حالا تا ده میشمارم و اون برمیگرده.

+یک...

+دو...

با باز شدن در اتاق از جا پرید ولی با دیدن هم اتاقیش داد زد: گمشو بیرون نامجون!!

و سریع اشکاشو پاک کرد...نمیخواست ضعیف به نظر بیاد...

چه تلاش بیهوده ای...!!

چون اولین چیزی که نامجون دید چشمای سرخ و پف کرده ی یون بود.

هیونگش رو بغل کرد تا شاید بتونه کمی آرومش کنی.

ولی یونگی بی توجه به غروری که دیگه وجود نداشت، مثل آوار فرو ریخت و ناله کرد:لعنت به من که نتونستم جلوشو بگیرم...که نگفتم چقدر دوسش دارم... لعنت به اون نمایشگاه که براش دعوتنامه فرستاد... لعنت به همه.

نامجون میخواست لب باز کنه و همه چیز رو بگه چون اشک های بهترین دوستش کم کم داشت دیوونش میکرد.

گرچه مطمئن نبود بعدش تهیونگ زندش بذاره.

یونگی: حتما تو پاریس با یه دختر اروپایی و زیبا آشنا میشه و ازش خواستگاری میکنه. چند سال بعد هم بچه دار میشن...

_مشکل اینجاست که هیچ کدوم از اون بلوند های لاغر مردنی به خوشگلی یونگی من نیستن.

دلش به حال خودش سوخت.

اونقدر مُتِوَهِم شده بود که میتونست صدای تهیونگ رو بشنوه و حتی بوی اون عطر شیرین فاکیش رو حس کنه.

بینیش رو به سینه ی نامجون چسبوند: باز یکی از لباس های اونو کش رفتی؟؟

ولی دست هایی که دورش حلقه شد و نجوا ی خشنِ کنار گوشش واقعی تر از یه توهم بود.

تهیونگ: در مورد بغل کردن بقیه چی بهت گفته بودم بیب؟!

چند ثانیه بعد نامجون داشت سعی میکرد خیلی سوسکی و بی سرو صدا از اون اتاق بیرون بره.

اصلا دلش نمیخواست شاهد به فاک رفتن هیونگش توسط اون کیم دردسرساز باشه.

یونگی با دلخوری اون آغوش گرم رو پس زد: واسه چی برگشتی مگه الان پرواز نداری؟

_یادم افتاد یه چیز کوچولو رو جا گذاشتم.
تهیونگ گفت و آروم انگشتش رو به بینی اون موجود _ که از همیشه کیوت تر شده بود_ زد.

یونگی: بهتره زودتر بری چون ممکنه دیگه بلیط گیرت نیاد.

دوباره یونگی رو به خودش چسبوند و سرش رو توی گودی گردنش فرو کرد.

میل عجیبی به ارغوانی کردن اون حریر مهتابی داشت.

پس اون پوست لطیف رو به یه لاوبایت دردناک دعوت کرد و از پیچیدن مزه ی وایت چاکلت زیر دندونش لذت برد.

یونگی اونقدر لباش رو گاز گرفته بود که حس میکرد داره کنده میشه.

دروغ محض بود اگه میگفت لذت نمیبره.

لذت...؟!

یونی این حس رو میپرستید.

حالا دیگه مطمئن بود که هیچ جایی رو تو دنیا با امن شونه های ته عوض نمیکنه.

ته تو چند میلی متری شاهرگش لب زد: نمیخوای چیزی بگی...؟

چشمای مورب و گربه مانندش رو بست و با حرص گفت: لعنت بهت کیم فاکینگ تهیونگ که منو عاشق خودت کردی.

تهیونگ با لبخند پشت گردنش رو بوسید.

اعترافش هم مثل همه ی رفتاراش متفاوت بود و همین تفاوت ها قلب تا تا رو بیچاره کرده بود.

تهیونگ:حالا من یه چیز بگم...هیچ دعوتنامه ای در کار نیست!!
من هیچ وقت از نمایشگاه هنر و معماری پاریس دعوتنامه نداشتم... همش چرت بود فقط میخواستم قفل دهنت باز شه و...

یونگی دیگه چیزی از حرفاش نمی فهمید.

اصن بقیه حرفاش چه اهمیتی داره وقتی دیگه قرار نیست بره؟!

خال لبش حسابی چشم یون رو گرفته بود. جوری که نتونست مقاومت کنه و لباش رو به اون نقطه ی سیاه وسوسه‌انگیز رسوند.

خودش بوسه رو قطع کرد و روی لب های قلبی شکل ته زمزمه کرد: امشب میخوام به ازای هر قطره اشکی که ریختم یه مارک رو تنت بذارم ددی.

__________________________________
واسه این حجم از باتم و کیوت بودن شوگا جر خوردم T_T
ولی رسما آرمان های آگوست دی اعظم رو به چخ دادم :/

آقا من سر امتحان از شدت استرس مخم قفل شده بود و به جای «سعید خرگوشی» نوشتم «سعید جونگکوکی» :////

تقصیر من نبود تقصیر اون جئون عوضی بود که یوفوریاش هر 3ثاینه یه بار تو مخم پلی میشدT_T

فقط امیدوارم استاد آرمی باشه و منظورمو بفهمه :||


BTS FunWhere stories live. Discover now