┈••۪۫•❀ My Other halF 40❀••۪۫•┈

562 98 4
                                    

My Other HalF
By:Scarlet
Main cupel:HunHan/ ChanBeak
Channel:Pania_Fiction

قسمت چهلم _ نیمه ی دیگر من 
دی او رو به شکم روی تختش دراز کشیده بود و معلوم نبود داره چه کتابی میخونه . بکهیون لخ لخ کنان بی حوصله  سمتش اومد و رسما روی دی او دراز کشید
_ کیونگسویااااااا
با لحن لوس و بچه گانه ای نالید . کیونگسو بی توجه کتابشو ورق زد
_ چیه بکهیون؟؟
_  دلم تنگ شده
خب این اصلا چیز تازه ای نبود این کلمه تبدیل شده بود به یکی از روتین ترین کلمه هایی که بکهیون هر روز تکرارش میکرد حتی اگه داشت از شدت تمرین جون میداد به جای اینکه بگه  دارم از خستگی میمرم با بغض میگفت دارم از دلتنگی میمرم . وضعیتش هم اسفناک بود هم یه جورایی  خنده دار . توی کل بیست و چهار ساعت روز بکهیون هر ساعت تکرار میکرد که دلش تنگ شده حتی تو خواب هم این جمله رو به زبون میاورد . کیونگ سو چیزی نداشت که بگه پس ساکت موند . ولی بکهیون کوتاه نیومد
_ دیشب فقط 10 دقیقه تونستیم باهم حرف بزنیم بعد اون یودای احمق خوابش برد . آخه میدونی اونا تا نیمه های شب مشغول فیلمبرداری یه سکانس حساس بودن .  چانیول میگه اونجا هوا  سردتر از کره ست . شاید به خاطر اینکه من پیشش نیستم اینطوری حس میکنه نه ؟؟ خیلی دلم براش تنگ میشه .  هیچوقت همچین حسی نداشتم فکر نمیکنم بتونم به دوری ازش عادت کنم . من میدونم ما آیدلیم و زیاد از این جداییا برامون پیش میاد میدونم به خاطر پیشرفتمونه ولی دلم که اینو نمیفهمه  خیلی  بیشعوره مثل چانیوله اصلا حالیش نمیشه باید طاقت بیاره . از این موجای مال قلب هست روی دستگاه نشون میده ها کیو .آر. اسه ؟؟ چیه ؟؟ نمیدونم ولی مال من با صدای چانیول هماهنگه . الان حس میکنم خطش صافه صاف. از این موجا نداره  .
بکهیون سرشو با زاری کوبید پشت کمر دی او که پشت به بکهیون داشت بهش میخندید 
_ چانیولا دلم برات تنگ شده زود برگرد .
دی او عملا تبدیل شده بود به دفترچه خاطرات بکهیون .  اون هر روز دی او رو یه گوشه ی خلوت گیر میاورد بهش لم میداد شروع میکرد از دلتنگی های هر روزش گفتن . دی او خوبه خوب بهش گوش میداد و بکهیون هم فکر نمیکرد بهتر از اون بتونه مخ کسی رو دوساعت کار بگیره و هی غر بزنه  که دلش تنگ شده
دی او کتابش رو بست
_ تموم شد ؟؟
بکهیون سرشو جلو کشید و روی شونه ی دی او قرار داد
_ هوووم.  چی میخوندی ؟؟
_ خب به سلامتی اگه تموم شد لطفا تنت رو بکش کنار له شدم
ابرو های بکهیون بالا رفتن  با خجالت  بلند شد وکنار دی او دراز کشید
_ اوه متاسفم
دی او دستشو گذاشت زیر چونه اشو به بکهیون خیره شد
_ خسته نشدی از بس هر روز برام  غر زدی  که دلت براش تنگ شده ؟؟
بکهیون سرشو تکون داد
_ نه
_ مشخصه  . ولی فکر کنم برات عادی تر  شده آخه روز اول تقریبا دوتا بطری سوجو خوردی و تا چهار صبح برام فک زدی که چقدر دوستش داری و  هنوز هیچی نشده چقدر دلتنگشی
بکهیون یکم خجالت کشید تقریبا یادش میومد که اونشب رو تا صبح مثل گرگ زوزه کشیده بود پاهاشو زمین زده بود هفت هشت دور تو سالن غلت زده بود کلی زار زار کرد تا اینکه خوابش برد .
_ یه وقت به چانیول نگیا
دی او آروم بهش خندید بکهیون همینجوریش هم شبیه بچه ها بود از روزی هم  که عاشق شده بود دیگه بدتر .
بکهیون نیشخندی زد ولی در عرض چند ثانیه محو شد و لب و لوچه اش باز آویزون شدن
_ به نظرت اونم دلش برای من تنگ شده
دی او واقعا داشت  به این فکر میکرد یکم خبیث بازی در بیاره حال و روز این روزای بکهیون رو ضبط کنه که بعد حسابی باهاشون اذیتش کنه   ولی با این حال سعی کرد نخنده و جدی باشه
_ معلومه که تنگ شده اگه حال تو اینطوریه پس حتما اونم همینجوریه دیگه
بکهیون آهی کشید . یکم ساکت شد بعد تا دهنشو باز کرد دوباره آه بکشه کای اومده داخل اتاق
_ چه خبره دو ساعته دارید دل و قلوه میدید بهم ؟؟
دی او خدا رو شکر میکرد که کای سر رسیده وگرنه الان دیگه زمان آه کشیدنای بکهیون شروع میشد. روزهای بکهیون  سه تا موضوع ثابت داشتن
1 - بیاد پیش دی او غر بزنه که دلش تنگ شده
2- از بقیه بپرسه که چانیولم دلش تنگ میشه ؟؟
3- یه برهه از زمان رو فقط آه بکشه
کای همچنان با چشمای ریز شده بهشون نگاه میکرد . دی او بی حوصله پوفی کشید
_ چیه نکنه باز گشنت شده ؟؟
کای جلوتر اومده و خودشو روی تخت یه ذره ای دی او بین اون دوتا جا کرد
_ نه نشده
هردوشون اعتراض کردن چون وزن سنگین کای به جای تشک روی اون دوتا قرار داشت  اما کای یه سانت هم از جاش تکون نخورد
_ یااا من دونگسنگتونم باهام مهربون باشید تازه کلی هم خستمه
بکهیون با حرص کای رو هل داد اونور خودشو کشید بیرون
_ به جهنم که خسته اته  خروس بی محل
بعد همونطور که پاهاشو روی زمین میکشید رفت بیرون . دی او ریز ریز خندید کای با حیرت برگشت سمتش
_ خیلی بد اخلاق و بی جنبه شده ها . باید بعدا همشو سر چانیول هیونگ تلافی کنم
_ باید درکش کنی . عاشقه عاشق
_ نمیدونی که ، بعضی وقتا یه جوری به آدم نگاه میکنه انگار  مثلا من چانیول هیونگ و ازش گرفتم پرتش کردم توی یه جزیره ی  گم شده 
کای هوفی کشید دی او فقط خندید بعد یکم خودشو تکون داد
_ میگم فکر کنم من حکم بالشت دارم برای همه  بلند شو بچه
یه نیمه از بدن کای هنوز روی دی او بود.   خودشو کشید کنار . نیشش رو باز کرد چرخید دی او رو کشید تو بغلش . زمان فقط برای یه ثانیه متوقف شد بعد قلب دی او مثل میگ میگ  سرعت گرفت . این حالت دیگه داشت کلافه اش میکرد . اصلا دیگه لازم نبود کای حتما حتما اینقدر بهش نزدیک شه  خواه نا خواه حرفم که باهاش میزد  تپش قلب میگرفت . نفس هاش نا منظم شده بودن و میترسید کای بفهمه بعد اگه ازش میپرسید چی شده جوابی نداشت که بهش بده چون خودشم نمیدونست . یکم تکون خورد تا بتونه بیاد بیرون  ولی کای  محکم تر از قبل نگهش داشت .
_ بمون خوابم میاد
دی او دستاشو توی سینه ی کای گذاشت
_ یااا خب برو رو تخت خودت بخواب  من خوشم نمیاد کسی بهم بچسبه
کای چشماشو باز کرد و دی او رو که موفق شده بود یکم با فشار دستاش بره عقب دوباره جلو کشید
_ چطور بکهیون هیونگ میاد روت میخوابه بدت نمیاد بعد از من بدت میاد ؟؟ مگه من چه فرقی با اون دارم ؟؟
دی او باید دهن باز میکرد و میگفت  آخه برعکس توئه لعنتی وقتی اون پیشمه قلبم تصمیم نمیگیره دو برابر سرعت اصلیش خون پمپاژ کنه ولی باز نگفت و به جاش اخماشو تو هم کشید
_ داشتی فضولی ما رو میکردی ؟؟
کای براش پشت چشمی نازک کرد
_ نخیرم . یکم شعور به خرج دادم رفتم که مزاحم خلوتتون نشم .
_ حالا هر چی . برو کنار
_ نمیخوام
_ میزنمتا
_ نمیرم
دی او یه لحظه ترقیب شد که گوش کای رو بپیچونه ولی دلش نیومد  پس  با  حرص گفت
_ جونگین گمشو برو سرجای خودت  حال و حوصله ندارم
حرصش از این نبود که  زورش به کای نمیرسه حرصش از این بود که دلش داره سرش بازی در میاره . قبلا اهل این لوس بازیا نبود که  اینقدر به رحم بیاد و کاری به کای نداشته باشه .
کای با دلخوری ولش کرد  از تخت دی او   پایین رفت  و به سمت تخت خودش حرکت کرد 
_ همتون اینروزا بی اعصاب شدین . حس میکنم ازتون بدم میاد
حرفش حقیقت محض بود وضعشون یه طوری شده بود که هیچکس حوصله ی اون یکی رو نداشت یا حالا اگرم داشت بیشتر از نیم ساعت تحملش نمیکرد . کای  کمربندشو در آورد انداخت رو زمین بعد کتش رو هم در آورد همونجا ول کرد رفت رو تخت پشت به دی او دراز کشید . حس میکرد دلش شکسته .  اگه از طرف کس دیگه ای بود اصلا براش مهم نبود ولی چون دی او سرش داد زده بود حس میکرد دلش شکسته . انگار قلبش رو اسم دی او و مشتقاتش حساسیت بیشتری نشون میداد .
دی او هوفی کشید بلند شد روی تخت نشست دستشو روی صورتش گذاشت . بی اعصاب نبود سردر گم بود . نمیخواست کای رو ناراحت کنه . از تخت پایین اومد لباسای کای رو از روی زمین برداشت  گذاشت سر جاشون بعد لبه ی تختش جا گرفت و دستشو بین موهای کای کشید .
_ جونگینا ببخشید  نمیخواستم ناراحتت کنم
کای تکونی به سرش داد تا دی او دستشو بکشه . دلش برای روزای گرم و شیرین قبل از مشکلاتشون تنگ شده بود . خواستار اون جو خواستنی بودن توقع زیادی بود ؟؟
دی او باز هم مصرانه  دستشو بین موهای کای فرو برد
_ قهر نکن بچه خرس لوس
کای اهمیتی به تیکه ی واضحش نداد با اینکه عادت نداشت پتو رو روی سرش کشید تا دی او دست از سرش برداره . معلومه که قهر میکرد اگه اونا دل نازک و بی اعصاب شده بودن چرا فکر میکردن قرار نیست این رفتارشون روی بقیه هم تاثیر بذاره و اونا حتما مقاوم و منطقی میمونن .
متاسفانه دی او واقعا  اعصاب ناز کشیدن  به روش آروم و لوس رو نداشت پس تصمیم گرفت از راه دیگه ای استفاده کنه . هنوز به مرحله  ی تحلیل دستور مغزش نرسیده بود که بدنش حرکت کرد . با خشونت پتو رو از روی کای کنار کشید با حرص برش گردوند خیلی شیک و مجلسی رو شکمش  نشست و پاهاش دو طرف کای قرار گرفتن و دستاش یقه ی اون رو چسبیدن
_ میخوای بکشمت کیم جونگین ؟؟ ناز نکن دیگه عوضی
چشمای کای اندازه دوتا هلو یا شایدم دوتا طالبی شده بودن . بی اختیار آب گلوشو قورت داد اصلا توقع نداشت در همچین پوزیشنی قرار بگیرن و دی او یهو از کوره در بره . با این حال کوتاه نیومد
_ ناز نمیکنم برو سر جای خودت دو کیونگ سو حال و حوصله ندارم
جمله ی دی او رو براش تکرار کرد و از کلمه ی گمشو فاکتور گرفت .  دستای دی او از روی یقه اش شل شدن
_ منکه ازت معذرت خواستم لعنتی
_ منم نگفتم که قبولش ندارم ولی وقتی تو حال و حوصله نداری توقع نداشته باش که من داشته باشم
بله حق با کای بود باید با هر کس مثل خودش رفتار میشد . دی او  از روی شکم کای پایین اومد و کنارش دراز کشید بعد  کای رو بغل کرد
_ باشه اصلا بیا . بگیر بخواب ولی فقط 5 دقیقه ها . دیگه هم حرف نزن
کای از اون دسته آدمای کینه ای نبود که طول بکشه با طرف صاف بشن . ساده یا احمق نبود  مهربون بود . لبخند گله گشادی زد دستاشو دور دی او حلقه کرد محکم چسبوندش به خودش . دی او زیر لب غر زد
_ فقط میخواستی منو مجبور به همین کنی دیگه عوضی
کای خندید
_ میبینی میگم بوی کیونگ میدی . حتی اگه طوفان هم بلرزونتت بازم گرم و مهربونی
_ بخواب دیگه چرت و پرت نگو
_ چرت و پرت نیست
_ باشه بخواب
دی او کوتاه اومد چون  واقعا قصد نداشت همین الان یه جنگ اعصاب دیگه با هم راه بندازن .
......................
چند باری به صورتش آب پاشید و نگاهی توی آیینه به خودش انداخت . نفس نفس میزد . دستشو روی قلبش فشرد و زیر لب گفت
_ چه مرگته لعنتی ؟؟
شخصی وارد سرویس بهداشتی شد سریع صاف ایستاد و از توی  آیینه به پشت سرش نگاهی انداخت با دیدن لی هیونگش نفس راحتی کشید . با نگرانی جلو اومد  دستشو روی شونه ی تائو گذاشت
_ خوبی ؟؟
سعی کرد لبخند بزنه
_ خوبم  گه گه  واسه چی ؟؟
_ بهم دروغ نگو احمق . رنگت پریده
تائو از ترس رسوا شدن سریع چشماشو از لی گرفت و مشغول شستن دستاش شد
_ نه بابا . گه گه فقط به نظرت اومده
_ آره با اون رنگ پوستی که تو داری قطعا یهو به نظرم اومده که تو سفید شدی ؟؟
تائو نگاه خنثی ای انداخت
_ الان یعنی رنگ پوستم خوشگله یا زشته ؟؟
_ بحث و عوض نکن
_ جدی میگم حالم ...
در شرف گفتن دروغ بعدی بود که باز قلبش تیر کشید دستشو بی اختیار گذاشت روشو محکم فشردش . لی بازو هاشو گرفت
_ دروغگوی لعنتی الان مشخصه که چقدر خوبی . باید بریم دکتر
لی خواست بزور بکشتش سمت در که تائو ممانعت کرد
_ نه گه گه دکتر نیاز نیست الان حالم خوب میشه
لی واقعا نگران بود صداش بلند شد ولی از سر نگرانی نه از عصبانیت
_ تائو دیوونه شدی این بار دومه  که این اتفاق برات می افته نباید سرسری بگیریمش
_ سر سری چیه گه گه . من ورزشکارم  طبیعیه
لی پوکر نگاش کرد
_ منو مسخره نکن اتفاقا چون ورزشکاری غیر طبیعیه 
تائو بازم اصرار کرد
_ باور کن حالم خوبه چیزیم نیست . فقط یکم خسته ام اگه بخوای همینطوری باهام بحث کنی خسته تر هم میشم گه گه
لی نفسشو بیرون فرستاد ازپس لجبازی های تائو برنمی اومد . بازوشو  آروم کشید تا دنبالش بره
_ بیا بریم ببینم 
همراه هم بیرون رفتن . لی از دستگاه یه آبمیوه  واسه تائو گرفت داد دستش
_ بخور اینو
_ تمرینمون تموم شده دیگه مگه نه ؟؟
لی سرشو تکون داد . تائو باز پرسید
_ میریم خونه ؟؟
_ نه فکر نکنم . من دارم میرم اتاق تمرین یکم با گیتارم تمرین کنم . میخوای باهام بیای ؟؟
_ آره بریم . حوصله ی شلوغی ندارم
توی تنش احساس خستگی میکرد لی آدم آرومی بود زیاد شلوغ کاری نمیکرد البته تائو خودش به شدت شیطون و دردسر ساز بود ولی الان نیاز داشت یه جای ساکت و آروم پیدا کنه تا بتونه خستگی ای که توی تنش به وجود اومده و فشاری که روش بوده رو یه جورایی دفع کنه .
با هم  وارد اتاق تمرین شدن . خالی بود لی گیتارش رو از گوشه ی دیوار برداشت نشست روی زمین . تائو بهش نزدیک شد
_ بخوابم رو پات ؟؟
لی خودشو تا نزدیک دیوار کشوند بهش تکه زد بعد پاهاشو دراز کرد
_ آره بیا بخواب
تائو سرشو روی رون لی  گذاشت  اونم بی اختیار دستاشو لای موهای نرمش فرو برد . تائو  چشماشو بست بدنش رو شل کرد حالش یکم بهتر شده بود
_ پس چرا نمیزنی ؟؟
_ تو استراحت کن . من نمیزنم که مزاحمت بشه
تائو چشماشو باز کرد به لی که داشت خیره نگاش میکرد زل زد . لی غافل گیر شد  توقع نداشت وقتی داره صورت تائو رو رصد میکنه اون یهو چشماشو باز کنه .
_ بزن گه گه . صدای گیتار زدنت رو دوست دارم
لی دستاش رو لای موهای تائو سر داد
_ فضا ساکته ازش استفاده کن چه اصراریه اگه به خاطر من میگی من بعدا تمرین میکنم
_ نه من واقعا دوست دارم بعدم اونطوری فکر میکنم مزاحمت شدم
_ اینطوری فکر نکن
_ باشه پس شروع کن
لی خندید تائوی لجباز تا آخر باهاش بحث میکرد هیچوقتم کم نمیاورد . گیتارش رو برداشت ولی هنوز شروع نکرده بود که در باز شد  . سوهو سرکی توی اتاق تمرین کشید
_ اینجایید؟؟  کلی دنبالتون گشتم
تائو یکم سرشو از روی پای لی بلند کرد
_ چی شده هیونگ
سوهو تا نزدیکشون اومد روی پنجه ی پا نشست بی مقدمه دستشو روی  پیشونیه تائو گذاشت
_ مریض شدی ؟؟ دیدم یهو با حال بد رفتی بیرون نگرانت شدم
تائو خندید سوهو همچنان با نگرانی داشت وارسیش میکرد
_ نگران نباش لیدر هیونگ  فقط یکم فشارم افتاده بود . الان بهترم
مثل آب خوردن دروغ گفت .  لی ترجیح داد  در سکوت حرص بخوره  نمیخواست جلوی سوهو چیزی بگه که تائو رو دلخور کنه . سوهو اروم موهای تائو رو بهم ریخت
_ باشه پس جمع کنید بریم خونه  گفتن دیگه کاری باهامون ندارن .
سوهو قبل از اون دوتا بیرون رفت . تائو تمام مدت متوجه ی چشم غره های لی به خودش بود ولی  رو خودش نذاشت . دوست نداشت با هم بحث کنن .
.....................
کاى و سوهو اولين کسايى بودن که وارد ون شدن منيجر ژائو اونجا تنها بود . سوهو کنار پنجر نشست  خم شد تا توى کوله اش دنبال هنذفرى  بگرده  . کاى نگاهشو بين سوهو و منيجر ژائو چرخوند بعد هم نگاهى به بيرون انداخت تا مطمئن شه کسى اون نزديکيا نيست
_ ژائو هیونگ بهمون بگو چى باعث شد اونقدر سفت و سخت بتونن کريس هیونگ رو اخراج کنن ؟؟
کاى بدون هماهنگى با سوهو و بى مقدمه پرسيد دستاى سوهو از گشتن باز داشته شدن با چشماى گرد شده به کاى نگاه کرد منيجر هم متقابلا همون حالت رو داشت . کمى گلوشو صاف کرد .
_ چرا همچين فکرى ميکنى اونوقت ؟؟
کاى چشماشو ريز کرد
_ چرا همتون فکر ميکنيد با بچه طرفيد؟؟
سوهو دست کاى رو فشرد
_ بس کن جونگين .
منيجر نگاه عصبى از توى آيينه به سوهو انداخت
_ آخرم بهش گفتى؟؟
قبل از اينکه سوهو جواب بده کاى اخماشو تو هم کشيد
_ چيو بايد بگه وقتى خودم اونروز همه چيزو تو فروشگاه ديدم ؟؟
_ تو چى ديدى که الکى حرف ميزنى بچه ؟؟
کاى دست به سينه به پشتى صندلى تکه زد و غرید
_ من بچه نیستم . هیونگ اگه بهم نگى ميرم پيش استاد سومان همه چيز و ازش ميپرسم بهشم ميگم که توى فروشگاه چى شد؟؟
سوهو استرس گرفته بود همش دست کاى رو فشار ميداد که ساکتش کنه . منيجر پوزخندى زد
_ الان دارى منو تهديد ميکنى؟؟  برو بگو ببينم آخرش کى تو دردسر مى افته
کاى خيلى خونسرد بهش نگاهى انداخت
_ باشه مشکلى نيست
خواست از جاش بلند شه که سوهو کشيدش و با عجز ناليد
_ بس کن کاى پشيمونم نکن
کاى دستشو بيرون کشيد
_ تو ساکت شو هیونگ اگه به تو باشه که همش ميخواى صبر کنى
دوباره بلند شد از ون بره بيرون که منيجر از لاى دندوناش غريد
_ بتمرگ سر جات بچه.  ميگم بهت
کاى سعى کرد لبخند پيروزمندانه اى  که ميرفت روى لباش شکل بگيره رو کنترل کنه . دوباره روى صندلى نشست و با همون چشماى يخ زده و بى حالت به منيجر زل زد
_ خب
منيجر ژائو دستى روى صورتش کشيد اگه میتونست حتما همین الان میگرفتش یه دل سیر کتکش میزد. سعی کرد سر بسته یه چیزی بگه  
_ خودمم دقيق نميدونم اما يه سرى عکس دست رئيس سومان رسيده بود که خيلى تهديد آميز بودن عکسا از کريس و سوهو تو حالتاى عاشقانه بود
هم کاى هم سوهو همزمان چشماشون گرد شد . کاى با همون حالت بهت و حيرت گفت
_ کى عکسا رو فرستاده بود؟؟ روزنامه ها ؟؟
_  نميدونم
_ هیونگ ميتونى عکسا رو برامون بيارى؟؟
_ نه معلومه که نه اول اينکه نميدونم کجا هستن دوم اينکه اصلا دوست ندارم اخراج بشم .
کاى تا دهن باز کرد چيزى بگه بکهيون وارد ون شد. با حرص لباشو روى هم فشرد و ساکت نشست تازه داشتن به جاهاى خوب خوبش ميرسيدن مطمئن بود اگه يکم ديگه زبون بذاره ميتونه منيجرشون رو راضى کنه .
برعکس کاى که داشت حرص ميخورد سوهو به فکر فرو رفته بود . کريس تا حالا دوبار  باهاش تماس گرفته بود اما هر دو بار وقتى سوهو بهش  التماس کرده بود بگه جريان چيه کريس پيچونده بودش . پس اونا يه دليل محکم داشتن يه سند ولى کى ميتونست اون عکسا رو ازشون گرفته باشه  بازم بايد با منيجر حرف ميزد اگه ميخواست کارى از پيش ببره بايد مثل کاى شجاع برخورد ميکرد . ميخواست اون عکسا رو ببينه شايد ميتونست از روى اونا به يه سرنخ برسه . سوهو بايد کريس رو برميگردوند و فرصت زيادى هم نداشت .



My Other halF~>FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora