◇Part 8◇

6.3K 696 54
                                    


گیج بودم! هنوز باورم نمیشد واقعا امشب, قراره با جانگ کوک باشم!! با جون جانگ کوک!
جانگ کوک استریتی که همش منو پس می زد!!
با وسواس آرایش کردمو اجازه دادم یکم از موهام بیاد وسط پیشونیمو چهرمو معصوم تر کنه!!
گوشواره های ظریف انتخاب کردم و یه گردنبند با زنجیر ظریف انتخاب کردم که گردنمو زیبا تر نشون بده!
لباسمو برخلاف روزای قبل که رنگای کم رنگ بود, زرشکی سیر انتخاب کردم با یه شلوار مشکی کاملا جذب!
باید امشب بهترین میشدم!!
قلبم هیچی نشده از هیجان می کوبید و از خوشحالی رو پام بند نبودم!!
تو یه کلام انقدر ذوق داشتم که میتونستم بال درارم و تا پیش جانگ کوک پرواز کنم!!
بالاخره اونو مال خودم کردم!! وقتی جانگ کوک راضی شده باهام باشه قطعا ازم خوشش اومده وگرنه اونو چه به رابطه با یه پسر!
با عطر دوش گرفتمو بالاخره رضایت دادم برم بیرون.

بی توجه به همه چیز حتی تهیونگ بیچاره ای که دنبال سرم می اومد خودمو رسوندم به اتاق وی آی پی!!
_: جیمین من باید یه چیزی بهت بگم!...
_: الان نه تهیونگ فردا!
_: فردا دیره...

بی توجه بهش درو وا کردم و رفتم داخل.
خودش بود! جون جانگوک! وسط اتاق ایستاده بود! با صدای در برگشت سمتم.
من‌ محو اون بودم و اون محو من!! جانگ کوک نمی تونست انسان باشه!! اگه به من می گفتن اون یه نیمه خداست که کالبد انسانی داره باور می کردم!!
اون واقعا..قابل پرستش بود!
به آرومی رفتم جلو.
با احتیاط زمزمه وار گفتم:
_: آقای جون...
_: راحت باش! جانگ کوک صدام کن!
لعنتی اگه این یه خوابه من نمی خوام هیچ وقت ازش بیدار شم!! خوابی که توش جانگ کوک با صدای گیراش بهم می گه جانگ کوک صدام کن!!! منو پس نمی زنه هیچ, خودش منو انتخاب می کنه!!

این حرفش شهامتمو برگردوند. جلوتر رفتمو دستامو به آرومی گذاشتم روی سینه اش و خیره تو نگاهش شدم که اون شب با چیز متفاوتی که داشت, زیبا تر شده بود!
_: جانگ کوک!...نمی دونی چقدر خوشحالم!!
سرمو به همون آرومی روی سینه اش نشوندم و غرق لذت گرمای آغوشش شدم!
جانگ کوک دستاشو دورم حلقه کرد و کمی منو به خودش فشرد!!
نمی دونم چیزی که میشنیدم فقط صدای قلبش بود یا صدای قلب منم باهاش هماهنگ شده بود?!
سرمو بلند کردمو بازم تو آیینه چشماش خیره شدم.
_: مثل یه خواب میمونه کوک!!
با هر باری که اسمشو می گفتم بیشتر میفهمیدم چقدر خوش آهنگ عه!!
با یکی از دستاش صورتمو قاب گرفت و انگشتشو نوازش وار روی لپم کشید.
لذت لمسش جوری بود که چشمامو بستمو بی پروا سرمو به سمتش خم کردم و دستشو بین سرم و شونه ام گیر انداختم!!

جانگ کوک : مثل یه خوابه?!
جیمین : یه رویای شیرین!! شایدم یه جادو!
دوباره به آغوش گرمش پناه بردمو و اونم به نوازشش اینبار روی موهام ادامه داد.
جانگ کوک: آره مثل یه جادوعه!! همون قدر زیبا, لذت بخش و...از بین رفتنی!!

انگار یه سطل آب و یخ روم خالی کرده باشن!
سریع ازش فاصله گرفتم. تو چشماش دنبال یه چیزی می گشتم که بگه من اشتباه شنیدم!!
_: کوک.. منظورت چیه?!
دستای یخ زده امو تو دستاش گرفت.
_: امشب قراره باهم باشیم!..اگه تو بخوای میتونه تا صبح ادامه داشته باشه ولی...خودت که میدونی هرچیزی یه قیمتی داره!
_: قیمت?!
_: آره! میدونی قیمتش چیه?!...از فردا جیمین, نمی خوام هیچ جوره...تکرار می کنم به هیچ وجه ممکنی.. ببینمت!! نباید..دیگه هیچ وقت دور و برم آفتابی بشی!!

حال اون لحظه ام قابل توصیف نبود! همه ذوق و خوشحالی که داشتم, همشون تبدیل شدن به غم و رو دلم سنگینی کردن!
حالم انقدر بد بود که نمی تونستم کنترلی رو رفتارم داشته باشم!
من فکر می کردم اون میخواد از امشب همش پیشش باشم و اون وقت...
اشکام بی وقفه از چشمام می ریختن و هق هق و بغض گلومو خراش می داد!
دستامو از دستاش بیرون کشیدمو به سمت در دویدم تا زودتر از این اتاق برم!!
من نمی خواستم همچین قیمتی بابتش بدم!! دلم به همون نگاه های گاه و بی گاه اما همیشگیش خوش بود!! دلم خوش بود که با وجود فاصله بینمون گاهی نگاهشو رو خودم می دیدم!!
با هر چی توان داشتم دستگیره رو بالا پایین می کردم اما فایده ای نداشت! در قفل بود.
اشکام جلو دیدمو تار میکردن. صدای هق هقام تنها چیزی بود که سکوت اتاقو میشکست!
اما باز با تموم وجودم میخواستم از اونجا فرار کنم!
وقتی کاملا از باز شدن در ناامید شدم شروع کردن به محکم کوبیدن به در!

_: خواهش می کنم یکی این درو باز کنه!...خواهش می کنم بازش کنین!!...خواهش می کنم!
کف دستم می سوخت ولی اهمیتی نمی دادم!! صدای گریه هام دل سنگو آب می کرد ولی اونو نه!!

اومد کنارم وایساد. از بازوم گرفت و منو از در جدا کرد و به دیوار پشت سرم پین کرد.
_: تمومش کن جیمین! مگه اینو نمی خواستی?! تو قبلا انتخابتو کردی!! دیگه نمی تونی تغییرش بدی!! تو با پای خودت اومدی اینجا! پس حالا تمومش کن!

جوابم فقط گریه و نگاهم بود.
_: خیلی بی رحمی!
از بین نفس نفس هام برای اکسیژن گرفتن و آروم شدن هق هقام گفتم. تنها حرفی بود که به قلب پاره پاره شده ام میومد!!
_: حالا که راه دیگه ای نداری!..میشه شروع کنیم?!

اون...نه مغرور بود, نه محکم و جدی... اون فقط یه سنگدل عوضی بود که نه به گریه هام اهمیت داد نه به زجه هام!! حتی ذوقم براشو نا دیده گرفت!! شاید کسی مث اون این چیزارو زیاد دیده باشه و براش عادی باشه که یکی اینجوری با احساس بخوادش!
با تموم وجودش!...
●●●●

[ Shameless ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora