-کیم جونگین...آپارتمان باران واحد14...گرب-...
با کلافگی حرف مافوقشو قطع کرد. رفتن به اون ساختمون و اون واحد کار هر روزش شده بود.کلافه شده بود.از خودش، از شغلش، از اون ساختمون، از اون واحد، از مشکلش که اونو گیر این ساختمون انداخته بود...
-میدونم میدونم...احتمالا باز اون روانی خودشو از یه جا آویزون کرده... محض رضای خدا میشه یه نفر دیگه رو به جای من بفرستین؟همین دیروز دو بار واسه نجات اون دوتا روانی رفتم!
با غرغر لباساشو پوشید و همزمان مکالمهی هر روزش با رئیسش رو تو ذهنش اورد... تمام دیالوگای اون مرد رو حفظ بود.
-کیم جونگین خودت وضعیت خودتو بهتر از ماها میدونی... میدونی که نمیتونم تا بهبودی کامل بهت اجازهی شرکت توی عملیات رو بدم.نمیخوام یکی از بهترین افراد تیمم رو فقط به خاطر یه مشکل ریه ساده که تا یه ماه دیگه خوب میشه از دست بدم.
حقیقت بود. همهی حرفاش،حرفایی که توی دو ماه گذشته هر روز براش تکرار میشدد حقیقت بودن و خودش بیشتر از هر کسی این موضوع رو میدونست. اما نمیتونست تحمل کنه. نمیتونست تنها کاری که میکنه نشستن تو پایگاه و منتظر یه زنگ از آپارتمان باران باشه! هیچوقت تو زندگیش به اندازهی این دو ماه احساس بیمصرف بودن نکرده بود. با ذهنی آشفته از وضعیتی که توش بود خودشو به موتورش رسوند و حرکت کرد... بلخره یه دیوونه چندتا کوچه پایینتر نیاز به کمکش داشت...
از شانس قشنگش آسانسور هم خراب بود و این یعنی 7طبقهی ناقابل رو باید از پله بره بالا.مشکل ریش مانع این میشد که بتونه 7 طبقه رو به سرعت بالا بره و توی هر پاگرد مجبور به استراحت میشد.به طبقهی مورد نظرش رسید و از شدت کمبود اکسیژن توی ریههای آسیب دیدن به نفس نفس افتاد. و انجا بود که صداشو شنید. صدای پادشاه عذاب دو ماه اخیرش... پسر ریزه میزهای که با اون عینک ته استکانیش و پیش بند گلگلیش و دماغ آردی و تل خرگوشیش با یه احمق مو نمیزد.محض رضای خدااااا!اون پسر حتی دمپاییای خرگوشی صورتی پاش بود...
-عاااااام ببخشید مجبور بودم آسانسور رو نگه د ارم... اسموکی افتاده تو چالهی آسانسور و میترسیدم که گربهی کیوت کوچولوم له بشه.ببخشید مجبور شدین 7طبقه رو...
همیشه همین بود. پسر وراج رو به روش همیشه حرفای بی سر و تهی داشت که همه رو به جونگین میگفت.اصلا در طول روز با کس دیگهای حرف میزد؟همیشه انقد پر حرفه؟همیشه انقد رو اعصابه؟
-میشه بپرسم اون گربهی به قول خودت کوچولو!! و احمقت چجوری افتاده تو چالهی آسانسور کوفتی؟
دستپاچه شد... خب بایدم میشد.... چون کار خودش بود!
-خب...خب راستشو بخوای من و اسموکی داشتیم آزمایش جدیدی انجام میدادیم و من میخواستم ثابت کنم که گربهها مایع نیستن...اوه فیلمشم هست اگه خواستی ببینی...به هر حال آزمایشم نتیجه نداد و مثل این که گربهها مایعان...راستی چجوری گربه مایع میشه؟استخوناش چی میشه؟اسموکی رو دیدی دیگه... گربهی کوچولو و خپلیه... چجوری از اون فاصلهی کوچولوی بین آسانسور و جایی که من بودم رد شد و افتاد پایین؟وای وای من چقد ریلکسم به نظرت گربهی قشنگم سالمه؟شاید به جای آتشنشانی باید زنگ میزدم آمبولانس حمل حیوانات مرده بیاد...وااااااای حالا من بدون گربهی خوشگلم چیکار کنمممممممممم؟مرسی که اومدی ولی مطمئنم که اسموکی مرده...باید خودمو واسه مراسم عزاداریش آماده کنم....
YOU ARE READING
son of the devil!
Short Storyوانشات : پسر شیطان کاپل : چانبک ژانر : طنز ، اسمات برشی از داستان: ☆ جونگین بی فکر به موقعیتی که توشه درو باز کرد و با وحشت به موجود جلوی در نگاه کرد! -چسب چوبه.گفتم شاید برات سوال شده باشه...راستش اول میخواستم فقط چسب چوب بزنم به موهات اما دیدم خیل...