شاید برای شروع باید از خطی خامهای بگم که در امتداد لبهای کوچیک ولی پف کردهاش کشیده شده بود. وقتی زنی که همراهش بود و اون موقع هیچ شناختی ازش نداشتم با دستمالی که موقع تحویل گرفتن سفارش از روی میز برداشته بود، منظرهی مورد علاقهی منو خراب کرد. می خواستم چند بار دیگه پلک بزنم تا از واقعی بودن منظرهی مقابلم مطمئن بشم، چرا لبخندِ خجالتی روی لبهاش این قدر به نظرم تحسین برانگیز بود؟ فقط یک جفت بال کم داشت تا به جمع فرشته های آسمون ملحق بشه. اغراق نمی کنم، اگه بخوام راجع به وجودی مثل اون اغراق بکنم مسلما مجبور به کفر میشم. اگه با ضربهای که به پهلوم خورد از رویا خارج نمی شدم، ممکن بود با نگاهم ذوبش کنم، حتی ذره ای هم شرمنده نبودم که این طور بهش خیره شدم. وقتی همراهش پا روی پدال گاز فشرد و از مقابلم محو شدن، هنوز با تکیه به میزِ مقابل پنجره به جای خالیش خیره بودم. اون روز من اون پسر رو نمی شناختم و تا آخر تابستون هیچ وقت دوباره اطراف محله ندیدمش، ولی خیلی طول نکشید تا تابستون تموم شد و پا به دبیرستان گذاشتم، اونجا بود که دوباره جلوی ورودی مدرسه دیدمش. لباسای مرتب، موهای مشکی و لبهای سرخش، لپهای گل انداخته و دستای کوچیکش، سر تا پای اون پسر میتونست یه قطعه ی هنری باشه. نجات کشور؟ حتی نجات دنیا هم سزاوار این پاداش نبود، فرشتهی کوچولو توی کلاس ما بود. بی هیچ حرفی گوشهی کلاس رو برای نشستن انتخاب کرد. طبق معمول انتظار معارفه داشتم ولی معلم بی هیچ حرفی تدریس رو شروع کرد. نه این که سایر مواقع بچه ی درس گوش کنی باشم ولی اون روز به طرز عجیبی حواسم فقط به اون بود. چشماش به کتاب دوخته شده بود و تمام حواسش به درس بود، کی اون عینک مطالعه رو گذاشته بود رو چشماش که من متوجه نشده بودم؟
زنگ که خورد می خواستم به سمتش پرواز کنم، بالاخره می تونستم باهاش هم صحبت بشم. ولی بدون این که فرصتی برای من باقی بذاره وسایلش رو جمع کرد و از کلاس بیرون رفت، نمی تونستم از بین جمعیت بچه هایی که انگار از قفس آزاد شده بودن، مسیرم رو به بیرون پیدا کنم. بار اول رو از دست دادم، همه جای مدرسه رو گشتم اما گمش کرده بودم. با بی صبری منتظر شروع کلاس بعدی بودم، پسری که کنارش مینشست خیلی راحت راضی شد که جاش رو به من بده، مامانم ساندویچهای خوشمزهای درست میکرد. وقتی دوباره نمیدونم از کجا پیداش شد و وارد کلاس شد، حتی متوجه نشد که کنار دستیش عوض شده بود. باید اعتراف کنم هیچ وقت تا این اندازه از کلاس درس لذت نبرده بودم. نیم رخش منو به فکر فرو برده بود، متوجه نگاه سنگینم می شد؟ اگه کمی بیشتر توی کلاس هنر تمرکز کرده بودم می تونستم تصویرش رو یه جایی بین صفحات کتابم ثبت کنم ولی مسلما بی هنرترین دانش آموز هنر توی کل مدرسه بودم و نمی خواستم با این بی استعدادی خودم، چهرهی اونو خراب کنم. زنگ که برای بار دوم به صدا دراومد این بار در حالی که وسایلش رو جمع کرد و زیر بغلش زد دوباره از کلاس بیرون رفت. دنبالش رفتم، شاید باید پیش قدم می شدم تا حرفی بزنم ولی فعلا کنجکاو بودم که کجا میره، پس بی صدا پشت سرش حرکت کردم. کتابخونه آخرین جایی بود که انتظارش رو داشتم، ولی تا به خودم بیام رو به روش پشت میز کتابخونه نشسته بودم و به جای خوندن کلمات روی کتاب داشتم اجزای صورتش رو از بر می کردم. اون روز برام عجیب بود که باز هم سرش رو بلند نکرد تا بهم نگاه کنه، مطمئن بودم متوجه من شده، ولی به جای بلند کردن سرش بیشتر و بیشتر توی کتاب فرو می رفت. وقتی دستم رو جلو بردم و کتابی که منظرهی محبوبم رو مخفی کرده بود عقب کشیدم، با ترس بهم خیره شده بود. لبخندی زدم و گفتم: «ما توی یه کلاسیم»
YOU ARE READING
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...