♤ 23 ♤

1.4K 321 388
                                    

You wished to know me, but when you reached it ,You prayed, your wishes were not fulfilled .

آرزو کردی منو بشناسی , بهشم رسیدی ولی حالا دعا میکنی کاش آرزوت براورده نشده بود .

VOTE 🌟

...................

ادوارد در خونه رو باز کرد و با دیدن خونه ای که سالها توش زندگی کرده بود نفس راحتی کشید
آروم اروم از پله ها بالا رفت و شروع کرد به دراورد پالتوی چرم بلندش , کمربند اسلحه هاش ... وقتی به در اتاقش رسید چسب بالای دستکش های انگشتیش رو باز کرد , بعد در  و باز کرد و داخل اتاق شد

از کمد رد شد و در ماشین لباسشویش رو باز کرد و دونه دونه لباس هاشو داخلش انداخت

کمربندشو آویزون کرد و حالا که چیزی تنش نبود زیر دوش آبگرم رفت
گذاشت آب تمام بدنشو تو آغوش گرمش بگیره

بعد اینکه بدن و موهاشو خشک کرد یه تیشرت سفید مشکی و گرمکن ورزشی ستشو پوشید و اینبار از راهرو سمت راست سمت طبقه ی بالا رفت



لویی روی صندلی مدام پاشو تکون میداد و گهگاهی با کارد روی میز ور میرفت که جیک رو با تمام پر صبر و حوصله بودنش داشت کلافه میکرد

:لویی? لطفا

لویی لبخندی زد و کارد و کنار بشقاب گذاشت

:میشه برم پایین ?

:ایشون گفتن اینجا میز شام رو بچینم و منتظرشون بمونیم

:خب , ولی من میخوام برم ببینمش

:لویی چند دقیقه صبر کن بعد اگه نیومدن بهشون زنگ میزنیم

:باشه

لویی نگاهی به جیک کرد که داشت به پشت سرش نگاه میکرد پس چرخید و وهمزمان با بلند شدن جیک از جاش از روی صندلی سریع بلند شد , سمت مردی که به دیوار تکیه داده بود و دستاشو رو هم گذاشته بود دوید

لویی محکم ادواردی رو بغل کرد که با ابروی بالا رفته و لبخندی از سر تعجب دستاشو بالا برده بود و به جیک نگاه کرد

:خوش اومدین آقا

ادوارد سرشو تکون داد و دوباره به لویی که صورتشو به سینه ی ادوارد چسبونده بود نگاه کرد

:هی پسر

لویی بدون اینکه دستاشو از بدن ادوارد دور کنه سرشو بلند کرد و چونه اشو رو سینه ی ادوارد گرفت

:سلام ادوارد , دلم برات تنگ شده بود , تو مبارزه برنده شدی?

ادوارد لبخندی زد , دستاشو پشت لویی گذاشت تا نیفته و شبیه پنگوین به جلو قدم برداشت

:خب اگه نمیبردیم الان بجای اینکه عمودی راه برم افقی یه جایی اون بیرون میفتادم

لویی با اخم به ادواردی که اونو سمت میز شام برد نگاه کرد

LET ME FOLLOWWhere stories live. Discover now