لان وانگجی به نشان تایید سرش رو تکون داد
"اسم وی وشیان رو شنیدی؟"
لان ژیچن
"نه،اسم یه تعالیم دیدس؟"
لان وانگجی
"نه،بعدا میگم کیه من دیگه میرم"
لان ژیچن
"مراقب خودت باش"
لان وانگجی
"باشه"
به سمت در ورودی رفت و وقتی از ان خارج شد، سوار بر شمشیرش شد و به سمت دریاچه رفت.
بعد چند روز به اونجا رسید،مه مثل قبل غلیظ بود و نمیشد جایی رو به راحتی دید.
تا پاش رو توی منطقه دریاچه گذاشت مه ها کمی کنار رفتن و راهی رو برای لان وانگجی نمایان کردن.
لان وانگجی بدون تردید مسیر رو پیش گرفت و بعد کمی پیاده روی به کنار دریاچه رسید
دنبال وی وشیان گشت وقتی اون رو ندید تصمیم گرفت صداش بکنه.
"وی وشیان"
جوابی نیومد پس تصمیم گرفت به اسم تولدش اون رو صدا بزنه
"وی ویینگ؟"
وی وشیان با شوق از داخل اب بیرون اومد
"بله؟"
لان وانگجی از کار کودکانه اون تقریبا خندش گرفته بود،انگار دوست داشت یکی اون رو به اسم تولدش صدا بزنه
"خوشحالم اومدی منم کمی اینجا رو برات تر و تمیز کردم"
و با حرکت دستش کمی دیگه از مه ها کنار رفت .
کنار دریاچه یه میز و صندلی سنگی به رنگ خاکستری بود
"اینطوری لازم نیست همش وایسی"
لان وانگجی از این که یه پری دریایی اینقدر ملاحظه کننده بود تعجب کرد،با این افکاری که داشت سخت بود بهش موجود ابی گفت
رفت و روی صندلی نشست ،به خوبی تمیز شده بودن.
وسایلش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو به وی وشیان داد
"تو اون کلبه وسایل چایی و چیزای مورد نیاز هست"
بعد نگاهی به کیسه ابی رنگ انداخت
"ولی انگار خودت هم یه چیزایی اوردی"
لان وانگجی
"کی برمیگردی به قوم جیانگ؟"
وی وشیان در حالی که با موهاش بازی میکرد گفت
"شش ماه دیگه تا اون موقع راهزنا هم پیداشون میشه"
لان وانگجی به وی وشیان نگاهی کرد،واقعا ادم نمیتونست ازش چشم برداره.
انگار افسانه ها راست میگفتن پری دریایی ها با اواز و چهرشون هوش از سر شکار هاشون بر میدارن.
ولی اینجا نه لان وانگجی شکار بود و نه وی وشیان شکارچی بود.
اهی کشید وی وشیان حتی به عنوان مرد هم زیبایی خیره کننده ای داشت .
بعد کمی نگاه کرد به اطرافش و وی وشیان به سمت کلبه رفت تا وسایلش و اونجا بزاره.
نگاهی به داخل کلبه انداخت
تر و تمیز بود ،به نظر میومد کسی قبل از اومدن اون اینجا رو تمیز کرده بود.
یه تخت و میز ،چند تا کتاب روش و کمی وسایل نوشت افزاری .
به سمت تخت رفت،تشک تخت به کافی نرم و راحت بود.
کنار تخت هم یه کمد چوب زیبا بود که روش از تمیزی برق میزد.
هر کی که اینجا رو تمیز کرده خیلی تو کارش وارد بود،چون یه ذره گرد و غبار هم پیدا نکرده بود.
یه کمد کوچکتر هم کنارش بود که معلوم بود وسایلس اشپزی و ظروف دیگه اون تو بودش.
با توجه به این وسایل باید یه اشپز خونه هم اونجا باشه.
کیسش رو رو میز گذاشت و روی کوسن پشت میز نشست.
به ارامی زیترش رو در اورد و کنار کیسش گذاشت.
بعدا برای برادرش نامه مینوشت.
فعلا باید وسایلش رو جابه جا میکرد.
از جاش بلند شد و تنها پنجره کلبه رو باز کرد.
منظره رو به روش دریاچه بود که با نبودن مه صحنه زیبایی رو ایجاد میکرد.
چشمش به وی وشیان افتاد درحال اب بازی بود و هی به اون سمت و این سمت دریاچه میرفت.
انکار این پسرمدتی تنها بوده و از اومدن لان وانگجی حسابی خوشحال بود.
به سمت کمد رفت تا لباس های اضافش و دیگر وسایلش رو اونجا بزاره
در حال چیندن وسایلش بود که متوجه شد یه شمشیر اونجاست.
شمشیر رو برداشت و از غلاف بیرونش اورد
اسم شمشیرسوبییان بودش.
اسم عجیبی برای یک شمشیر بودش.
ولی اون شمشیر برای کی بود؟
YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم