( جیمین )
با حس حرکت های مکرر رفت و برگشتی روی بازوی راستم پلک های خسته و گرمم رو به آرومی از همدیگه فاصله دادم.
چشم هام هرچیزی که اطرافم بود رو تار و نامعلوم میدید ، گوش هام هم قادر به شنیدن با وضوح صداها نبود .
احساس ترسناک غرق شدن تو اعماق یک اقیانوس از یاد رفته و یا معلق بودن بین زمان و آسمون تمام حجم بدنم رو احاطه کرده بود . ترس رو به خوبی میدیدم اما قادر به لمس یا احساس کردنش نبودم .
به زمان بیشتری برای تحلیل موقعیت الانم نیاز داشتم اما تصویر سیاه و سفید و تار بوسه های خیسی که روی بازو هام مینشست و لمس شدن حرکت چیز غریبه و لزجی روی شاهرگ گردنم توسط ته مونده های عصب بدنم ، افسار تمرکزم رو به دست خودش گرفت .
نمیفهمیدم که الان چه اتفاقی داره میفته و یا چه اتفاقی قراره تو آینده ی نزدیک برام بیفته .
انگار مغزم هم علاقه ای به فهمیدن این موضوع نداشت .
میخواستم دهن باز کنم و حرف بزنم، فریاد بکشم و یا حداقل اون هیولا رو از روی خودم به کناری هل بدم اما تنها کاری که کردم سکوت کردن بود.
تو تمامی سال های عمرم به قدری به جای حرف زدن سکوت کرده بودم که حالا که با تمام وجودم دلم میخواست حرف بزنم حتی یادم نمیومد که چطور باید این کار رو بکنم.
صداهای ترسناک و نامفهومی رو میشنیدم.
+ جیمینی ، جیمینی..
و بعد احساس لمس شدن.
انگار با هر حرفی که میزد مکان جدید تری رو برای فرود آوردن بوسه های خیسش پیدا میکرد.
+ هر دوی ما خیلی منتظر این لحظه بودیم. مگه نه عشق من ؟
اشک هایی که هر لحظه باید بیشتر از لحظه ی قبل بیرون میریختن و روی صورت کبودم جاری میشدن ، تو حدقه ی چشم هام به خوبی خشک شده بودن .
اون داشت تمام بدنم رو لمس میکرد اما من در حالی که بهش خیره شده بودم حتی قادر به دیدنش نبودم.
زندگی من به طرز هیجان انگیزی هر بار معنای جدیدی به حتی کوچک ترین واژه ها میده.
درست مثل این بار که بیرحمی معنای بی رحم تری به خوش گرفته بود ...
تو خیالم دست ها و پاهام محکم به میله های سردی بسته شده بودن اما تصویرِ واقعیت نشون میداد که اون ها آزاد و رهاتر از هر وقت دیگه ای کنار بدنم قرار گرفتن ، طوری رها که حتی آرزوی حرکت رو هم از یاد برده بودن.
آرزوی بچگی هام حس نکردن درد ها بود اما حالا حس درد نداشتن هم برام دردآور بود.
سوز سرمایی که ناگهان تا تیغه ی کمرم رو هم از ترس به خودش لرزوند نشونه ای برای برهنه بودنم بود.
YOU ARE READING
ETERNITY | JIKOOK FF
Fanfictionابدیت ... وقتی بهش فکر میکنی خیلی دور و دست نیافتنی بنظر میاد اما بنظر من ابدیت ، بی نهایت نیست . ابدیت یه باهم بودن از جنس واقعیت و لمس خوشحالی توی نگاهته و قسم به خداوندگار ماه ، تو برای من همون بی نهایتی هستی که دنیایی دوستش دارم ... تو کسی بودی...