part 1

63 3 13
                                    


سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودمو آهنگی که توی ماشین پخش میشد ذره ای برام مهم نبود
فقط صداش باعث میشد یکم از افکارم دور بشم
حتی اینکه پدرم و اون زن غریبه صحبت میکردنو از رفتن به شمال خوشحال بودن باعث میشد حس بدی پیدا کنم
اما تمومی نداشت
فکر به از دست دادن مادرم که ۲ سال پیش بود
بغضو همیشه به گلوم راه میداد
و پدرم چی؟
وای خدای من هیچی نشده یکیو جاش نشوند.
۶ماه بعد از فوت مادرم
هیچجوره نتوستم با این کارش کنار بیام
پدرمم همراه مادرم برام مرد
و انگار  منم مردم
شدم یه دختر منزوی
سانیایی که بخاطر شرو شیطون بودنش میشناختنش حالا سر جمع در روز ۲کلمه حرف میزد
همه دوستاشو از خودش روند و گوشه گیر شد
همه فامیل بخاطر این کار پدرم باهاش قطع رابطه کردن
و مسلما منم تلاشی برای رفتو آمد باهاشون نکردم
میشه گفت خوب شد
خیلی باهاشون کنار نمیومدم
بهم میگفتن گوشه گیرو منزوی
اما من اینجوری نبودم حداقل شخصیتی که از خودم میشناختم این نبود!
سرنوشت باعث شده بود من اینجوری باشم.
تنها دوستم مادرم بود که اونم تنهام گذاشت
هیچکس دیگه توی دنیا برام مهم نبود
فقط ادامه میدادم
بی هدفو پوچ جوری که انگار بابت این زندگی و نفسایی که میکشیدم قرارداد امضا کرده بودم!
خودمو سرگرم  میکردم که یادم نیاد
هیچ چیزی...
برای فرار کردن
تنها همدمام کتابام و قلمو های نقاشیم بودن
تنها چیزایی که بهم ارامش میدادو منو تو این دنیا نگه داشته بودن.
پلکام سنگین شده بودن که با صدای پدرم بیدار شدم
-سانیا!بیدار شو رسیدیم
صدای اون زن رو میشنیدم که طبق معمول نیشو کنایه میزد
اما همیشه با چشمای سرد من روبرو میشد
هیچوقت جوابی بهش نمیدادم
چون منتظر همین بود
-بخوابه بیدار نشه!
بدون توجه به حرفش از ماشین پیاده شدم
نزدیک غروب بودو هوا گرگو میش شده بود
اصلا برام مهم نبود کجاییم و قراره این چند روز کوفتی کجا بریم
فقط میخواستم زودتر تموم شه
یه هفته تا تموم شدن تابستون مونده بودو از مهر ما میرفتم دانشگاه همون دانشگاهی که آرزوشو داشتم و براش زحمت کشیدم
دانشگاه هنر!
شاید این یکم میتونست دلگرمی بشه برام تو این زندگی
اما خودمونیم
بودو نبودش اونقد فرق نمیکرد...میکرد؟
سرمو بالا آوردم که ببینم کجاییم
جنگل بود ماشین تو جاده خاکی پارک شده بودو روبرومون یه ویلای قدیمی با سقفای شیب دار قرمز رنگ بود
کولمو برداشتمو در ماشینو بستم
دنبال اونا راه افتادمو به صحبتایی که باهم میکردن توجهی نکردم
به در رسیدیم
پدرم کلید انداختو درو باز کرد
حتی برام مهم نبود ویلای کی بودو پدرم از کی گرفته بود
وارد که شدیم یه ویلای معمولی بود اما یه حسی بهم داد
یه سردی یه چیز عجیب
یه لحظه مورمورم شد
سر جمع بد نبود
خوبه خوش بگذره بهشون
من که قرار نیست از خونه در بیام اگه به من بود تهران خونه میموندم اما واسه حرف در نیاوردن این زنیکه پاشدم اومدم
بازم فکرم رفت سمت مامانم
بغض گلومو گرفت
به پدرم سرد نگا کردم و اروم گفتم
- من یه اتاق برمیدارم تا روز آخر که میریم نه صدام کنید نه کاری باهام داشته باشید
لطفا!
سرشو تکون دادو روشو ازم گرفت
نگام چرخید تو خونه که ببینم اتاقا کجان
یه پله پیچ دار گوشه ویلا بود با قدمای سریع ازش بالا رفتمو اولین اتاقیو که دیدم درشو باز کردم
درو بستمو خودمو زود انداختم رو تخت
به سقف نگاه کردم دلم خیلی گرفته بود
بخاطر همه چیز
مادرم
این شرایط
نبودن حتی یه دوست کنارم
چشمامو بستم و با خودم گفتم
-کاش اینجا نبودم!کاش توی یه دنیای دیگه زندگی میکردم
یه دنیای دیگه!
بعد از فکر بهش خندم گرفت
یه دنیای دیگه؟
وجود نداشت
هیچ چیزی برام دیگه واقعی نبود
انگار همچی یه خواب تلخ بودو من منتظر بودم زودتر بیدار شم. همونجوری که روی تخت بودم پلکام گرم شدو نفهمیدم کی خوابم برد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 09, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

گاهی یک آرزو/Sometimes a wishWhere stories live. Discover now