┨Chapter 3├santa clause miracle

629 105 17
                                    

قسمت سوم

بکهیون بعد از بررسی اوضاع شرکت ,مکان اتاق ها و تعدادشان پرونده های کارکنان و سمت و اطلاعاتشان لب تابش را بسته بود و روی کاناپه ای که نشسته بود,دراز کشید.

هردو دستش زیر سرش بود و به سقف خیره شده بود. هرچند اینبار زیاده روی کرده بود,حتی با اینکه سربازرس اداره مرکزی ملاقات کرده بود و اسم واقعیش را گفته بود,ناراضی نبود.

اگر ریسش میفهمید مطمئنا هردویشان را با یک دستور ساده میکشت اما جلوی دلش را نمیتوانست بگیرد

هرکس تا حدی حمل داشت و بکهیون هم تحملش تمام شده بود بخاطر همین جلو رفت.

بارها و بارها میتوانست ملاقاتشان را یاداوری کند و با تک تک لحظاتش زندگی کند.

پلکی زد.از جایش بلند شد و نگاهی به بیرون پنجره انداخت. مردم در حال رفت و امد بودند ، نگاهش بیشتر روی زوج های جوان خیره میماند و تا اخر خیابان همراهیشان میکرد .

میتوانست باز به دیدنش برود؟

زمانی بود که کارش در اداره تمام میشد اما بعد سربازرس با ماشین نقره ای رنگش به خانه برمیگشت.

قبل از اینکه بتواند فکری بکند صدای پیام گوشیش بلند شد.گوشی را بیرون کشید و نگاه به متنش کرد

-سایه باید توی دید باشه کار لازم رو انجام بده-

این یعنی باید در خانه ای که جونگین در ان ساکت بود دوربین و شنود کار میگذاشت.نفسی کشید و گوشی را کناری انداخت.انگار باید بیخیال دیدن سربازرسش میشد.لبتابش را جلو کشید و بازش کرد.از بین لیست افرادی که انتخاب کرده بود و نقش مهم و کلیدی داشتند کپی گرفت و داخل فلشی ریخت.

از پوشه ی دیگری اطلاعات خاص دیگری را برداشت و در فلش ریخت.عنکبوت اهنی کوچکی بیرون کشید، اندازه اش حتی یک چهارم بند انگشت نمیشد و با سیمی به لب تاب وصلش کرد. چند لحظه طول کشید تا برنامه سیاهی باز شد.

با انگشتان کوچک و باریکش برنامه ی جدیدی مینوشت و صفحه با نوشته هایی پر میشد.در اخر دکمه ی اینتر را زد .

چشمان مات سبز رنگ عنکبوت روشن شد و کمی نور گرفت.

عنکبوت را کف دستش گذاشت

-ماموریت شروع شد

•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

بعد از قبولیش در مصاحبه برای نزدیکی بیشتر به مسئول بایگانی,او را به شام دعوت کرده بود و هردو به رستوران رفته بودند.شام سفارش داده و کمی هم گفت و گو کرده بودند.متوجه شده بود زن مجرد است و با خواهر بزرگترش زندگی میکند. پس قطعا برای او یک طعمه عالی محسوب میشد.

کمی بعد از شام قدم زده بودند و او را تا خانه اش رسانده بود اما در تمام این مدت هم خانه و قولش را فراموش کرده بود.

" My Broken Rose "[S2 Uncomplete]Where stories live. Discover now