-١٧ گردش زمین به دور خورشید قبل تر.
رفتن؛ مصدری که تو به فعل تبدیلش کردهای اِی زیبا. تو "رفتی"
تو، غمگین ترین فعل دنیا را، تبدیل به تراژدی عاشقانه ی مرگ یک احساس کردی؛ همان احساسی را میگویم که آن روز های اول باعث میشد وقتی مرا میبینی تیله هایت مثل ستاره ها بدرخشند.امروز لباس سیاه بر تن کرده ام. میخواهم به احترام قلب ناراحت و عزیز از دست رفته ام، عزاداری کنم. از آن تَه مَه های قلبم آرزو میکنم که کاش قبری هم وجود داشت تا خاکستری بودنش، با وجود گل هایی که روی آن لمیده اند توی چشم نزند؛ حداقل آن موقع میدانستم اشک هایم برای کدامین غم، فرو میریزند.
کاش اینجا بودی و میدیدی چقدر ساکتم. اکنون میدانم که توانایی ساکت بودنم آن قدر زیاد است، که میتوانم باعث شوم ساز ها از ریخت بیافتند. حال، من میتوانم به تمامی زبان های زنده و مُرده ی دنیا سکوت کنم. من آنقدر سکوت خواهم کرد که زنده ماندنم برای دیگران شک بر انگیز شود؛ اما میدانی؟ به صرف تپیدن قلب که آدم زنده محسوب نمیشود!
عزیز زیبا و دست نیافتنی من، باید بدانی که پرنده ی من آزاد نیست. باید بدانی سرنوشت در دست من نیست. خیره در چشمانت خواهم گفت، غم در نگاه من نیست. من بنده ی آزاد آن خدایی هستم که از بالا تماشا میکند، رفتن در کار من نیست. زندگی یک چیستان است و جوابی در دست من نیست. قبر ها زیر پاهایم صدا میدهند، اما مُردن کار من نیست. رو به آفتاب خواهم ایستاد، چشم آبی رنگ من بینا نیست. مردم همه در خواب فرو رفته اند، اما سری روی بالشت من نیست.
میبینی زیبا؟ بعد از تو همه ی "است" ها، "نیست" صرف میشوند.زیبا، جهان روشن است اما چشم های من، چندی دیگر سیاهی را با دست لمس خواهند کرد. احتمال دارد که آخرش همینجا باشد. اگر بدشانسی این بار هم در خانهام را به صدا در آورد، نایل ظاهر خواهد شد و مرا از سیاهی بیرون خواهد کشید. نمیدانم مشکل این مردم چیست؛ آرامش ابدی که عیب ندارد. وقتی در آغوش داشتمت؛ لبخند بود، آرامش بود، خانه بود. اما حال هیچکدام را ندارم. همیشه با خود فکر میکردم که پایان من آن زمانی خواهد بود که چشمانت را بی فروغ ببینم، اما آخرین بار که تو را دیدم، ستاره ها هنوز هم در چشمانت بودند. حضورشان کمرنگ بود، اما بودند. به هر حال، دیگر نایی برای بحث کردن برایم باقی نمانده است. رسما پژمرده شده ام.
از آن جایی که نمیخواهم وقتی مرا در قبر گذاشتند خط و خشی روی تنم مانده باشد، تیغ را راهکار مناسبی نمیدانم. پس مرگ خاموش را برای پایان دادن به این زندگی برگزیدم؛ خفگی با گاز را میگویم. پنجره ها کاملا بسته هستند و در خانه را قفل کردم. حال، فقط باید بروم گاز خانه را روشن رها کنم و پلک هایم را روی هم بگذارم. قدم هایم سریع هستند، نمیخواهم کسی آرامش را از من دریغ کند. وقتی به آشپزخانه میرسم، بدون تردید تمام شعله های گاز را تا آخر باز میگذارم.
YOU ARE READING
lovelorn |L.S|
Fanfictionجایی که لویی یه شاعر شناخته نشدهست و هری مجذوب شعر های اون میشه. __________ "خیلی دوستت دارم هری. انقدر دوستت دارم که هنوزم فکر میکنم انبساط هوا فقط به درد پخش کردن بوی عطرت میخوره." 《برشی از متن داستان》 معنیِ اسم: غمزدهی عشق؛ دلخستهی عشق. ...