جونگکوک هدفون رو از روی گوشش برداشت و گفت: ملودیش عالیه هیونگ، همینو ضبطش کنیم؟
نامجون سرش رو تکون داد و لبخند زد
تهیونگ: عالیه! این کار با رپ نامجون هیونگ عالی میشه کاش منم میتونستم رپ بخونم
تهیونگ شروع کرد به رپ خوندن و ادای نامجون رو موقع رپ خودندن در آورد، نامجون با خنده سعی کرد اشتباهاتش رو اصلاح کنه که جونگکوک با خنده گفت: زیاد پاتو تکون نده دردسر میشه برات!
تهیونگ لبخندش محو شد و ناراحت به پاش که بانداژ داشت نگاه کرد
تهیونگ: چرا یادم انداختی!
نامجون نگران گفت: تهیونگ بهتره بری دکتر متخصص تا یه نگاهی بهش بندازه! مطمعنم دکتر تیمتون هم همینو بهت گفته!
تهیونگ سرش رو تکون داد
تهیونگ: گفت که اگر تا فردا بهتر نشد برم بیمارستان
نامجون لبخند زد
نامجون: پس یادت نره
تهیونگ سرش رو تکون داد، جونگکوک به هدفونش اشاره کرد
جونگکوک: نامجون هیونگ من یه دور دیگه بهش گوش میدم شاید برای متنش چیزی به فکرم رسید
جونگکوک هدفون رو روی گوشاش گذاشت و چشمهاش رو بست ملودیش عالی بود! قطعا کار خوبی میشد! جونگکوک به متن آهنگ فکر میکرد که تصویر جیمین با اون نگاه ناباورش جلوی چشمش ظاهر شد! آخرین چیزی که از جیمین به یاد داشت
سریع چشماش رو باز کرد و هدفون رو از روی گوشاش برداشت
هنوز باورش نمیشد که جیمین ازش خواسته بود باهاش ازدواج کنه! اصلا مگه تا دیروز جیمین ادعای استریت بودن نداشت؟ دیونه بود؟ مگه از همجنسگراها بدش نمیومد؟ چطور الان به ازدواج با یه مرد میتونست فکر کنه؟ جونگکوک هنوز خیلی جون بود! نمیتونست ریسک کنه! اصلا از کجا معلوم بعد یه مدت جیمین یا خودش از هم خسته نشن؟بدتر از همه پدر جونگکوک بود! نه این ایده احمقانه بود
جونگکوک کلافه سرش رو تکون داد، قرار بود یه بازی باشه یه تفریح ساده که جیمین رو به چالش میکشوند و حتی شاید یکم شیطنت و یه رابطه یه شبه! اما نه اینجوری!! جیمین همه برنامه هاش رو بهم ریخته بود جونگکوک کلافه به خودش بد و بیراه گفت که چطور اجازه داد جیمین بازی رو اینجوری تموم کنه! اصلا چرا به جیمین گفت که دوستش داره؟ چرا ترسید جیمین رو از دست بده وقتی حتی اون رو نداشت؟ اصلا احساسی وجود داشت؟ هوس بود؟ چرا مثل یه احمق رفتار کرده بود در حالی که جیمین حتی نگفت چه حسی بهش داره تنها مسئله ازدواج رو پیش کشید؟ بهش گفت متنفره ازش اما حرفی از دوست داشتن یا یه علاقه ساده نزد و جونگکوک کامل خودشو تسلیم جیمین کرده بود! جونگکوک حس میکرد خودش رو تمام این مدت تحقیر کرده ! قطعا هوس بود که تا اینجا اون رو کشونده بود!
تهیونگ متوجه جونگکوک شد که حسابی تو فکر بود! میدونست جونگکوک یه چیزی رو داره پنهون میکنه اما نمیخواست بهش فشار بیاره بهتر بود اجازه بده جونگکوک خودش به حرف بیاد
تهیونگ: چیه تو فکری؟ نکنه باز داری فکر میکنی که توی خونه من بخوابی!؟ اگر اینه که باید بگم بسه! چهار روزه دارم تحملت میکنم
جونگکوک سردر گم به تهیونگ نگاه کرد شاید بهتر باشه برگرده خونه! شاید جیمین اونجا نباشه و بتونه راحت استراحت کنه! این ایده احمقانه بنظر میرسید از اونجایی که مطمعن بود آمادگی دیدن جیمین رو نداره ولی الان شاید این بهترین ایده بود!
وقتی به خونه رسید ساعت نه شب بود و آجوما داشت میرفت خونه خودش! خبری از جیمین نبود و آجوما هم که طبق معمول از برنامه کاری جیمین هیچ اطلاعی نداشت در هر حال جای خوشحالی داشت که جیمین اونجا نبود و جونگکوک میتونست استراحت کنه
جونگکوک یه دوش طولانی گرفت وقتی حسابی بدنش ریلکس شد از حموم بیرون اومد و یکی از ساده ترین لباسهایی که داشت رو پوشید، روی تخت نشست و به اوضاع مسخره خودش پوزخند زد
جونگکوک: خونه خودم نیست عادیه نتونم راحت باشم! اگر خونه خودم بود نیازی به فراری بودن نداشتم! بهتره زودتر یه فکری به حال خودم کنم
روی تخت دراز کشید تا کمی بخوابه ولی قبل از اینکه بتونه چشم روی هم بزاره صدای باز شدن در اتاقش اون رو به خودش آورد
چهره خسته جیمین رو جلوی خودش دید، شوکه شد و سریع بلند شد، مثل آدمایی که کار بدی انجام دادن حس بدی سراغش اومد
جیمین حرفی نزد فقط بهش خیره شد جونگکوک سریع ازش نگاه گرفت ولی زیر نگاه سنگین جیمین حس میکرد داره خورد میشه
جونگکوک زمزمه کرد
جونگکوک: اونجوری نگاهم نکن
جیمین خسته گفت: چه جوری؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی به جیمین انداخت نمیخواست حرفی بزنه میدونست جیمین خودش منظورشو فهمیده اما کلافه گفت: ملامتم نکن! من اشتباهی نکردم که بخوای یه نگاه پر از سرزنش تحویلم بدی
میدونست مثل بچهایی شده که دست پیش میگیرن تا پس نیفتن اما جیمین دلیل این رفتارش بود! پیش جیمین اون پسری بود که ناخواسته یادش میرفت چطور رفتار کنه و هنوز نمیدونست چرا جیمین اینقدر روش تاثیر داره! جیمین پوزخند زد و زمزمه کرد
جیمین:اوهوم هیچ کاری نکردی
صدای پوزخند دوباره جیمین باعث شد جونگکوک عصبی بهش نگاه کنه، مدت کوتاهی نگاهشون درگیر شد جونگکوک حس کرد قلبش لرزید ولی این جیمین بود که از جونگکوک نگاهشو گرفت و بهش پشت کرد تا از در بره بیرون جونگکوک حس کرد قلبش شکست، نکنه این همون حسی بود که جیمین هم داشت درست وقتی که ازش خواست باهاش ازدواج کنه و اون بهش پشت کرد! اما انگار چیزی یادش اومد، چرخید و نگاهش رو مستقیم تو نگاه جونگکوک انداخت و چند قدم به جونگکوک نزدیک شد حالا جونگکوک میتونست سیاهی های دور چشم جیمین رو ببینه، خدا میدونه از کی نخوابیده بود! چهره رنگ پریده و رنجورش نشون میداد حسابی بهم ریخته (من این بلا رو سر اون آوردم)
جیمین با صدایی که نشون میداد مطمعن نیست و نگرانه گفت: برات فقط یه بازی بودم؟
جونگکوک نگاهش رو از جیمین گرفت میخواست بگه نمیدونه میخواست بگه اولش مطمعن بود یه بازیه ولی الان نمیدونه دقیقا داره چیکار میکنه یا چی میخواد! ولی نتونست حرفی بزنه! سکوت کرد و همین باعث شد جیمین عصبانی بشه، جیمین داد زد
جیمین: جواب بده... این جواب ندادنت یعنی من هر فکری کنم درسته؟؟!
جیمین مکث کرد و با صدای لرزونی گفت: همش بازی بود نه؟ هیچ کدوم واقعی نبود؟
جونگکوک نگاهش رو توی نگاه غمگین جیمین انداخت و بغض کرد نمیتونست حرف بزنه و نمیدونست چرا نمیتونه بگه آره یا اصلا چرا منکرش نمیشه!
جیمین مثل آدمی که همه زندگیش ویران شده بود و دلیلش جونگکوک بود بهش نگاه میکرد نگاهش قلب جونگکوک رو به درد میاورد و همین دلیلی شد که جونگکوک بی اختیار رفت سمتش تا بغلش کنه و اون رو بوسید یه بوسه پر از احساس که داشت داد میزد تو جیمین رو واقعا دوست داری! بوسه ای که میگفت تو به جیمین نیاز داری! حالا اشکهاش راه خودشون رو پیدا کرده بودن این یه واقعیت بود که داشت خودش رو توی صورت جونگکوک میکوبید اونم توی این شرایط! جونگکوک میخواست از بوسه ای که بوی غم میداد لذت ببره اما بین گریه متوجه لبای سرد و بی حرکت جیمین شد و شوکه عقب کشید و به نگاه سوالی جیمین نگاه کرد
جیمین غمگین گفت: بهم گفتی دوستم داری، واقعا منظورت همین بود؟
جونگکوک میخواست داد بزنه که چرا جیمین نمیتونه حسش رو از این بوسه بفهمه؟ میخواست بهش بگه آره! میخواست بگه بخاطر بازی احمقانه ای که شروع کرد و تهش خودش بازنده بود از خودش بدش میاد، میخواست اعتراف کنه! اما یادش اومد نمیتونه! چرا که جیمین برادر ناتنیشه! یادش اومد پدرش همین الانشم از اون متنفره و اگر با جیمین رابطه ای رو شروع کنه نه تنها پدرش بلکه کل دنیا بخاطر غیر قانونی بودنش ازش متنفر میشن و این یعنی همه چیز خراب میشه! این علاقه پایان خوبی نداشت
جونگکوک: از دهنم در رفت
جونگکوک چشمهاش رو بست و بخاطر جواب مزخرف و چندشی که داد تنش مورمور شد میخواست زمین دهن باز کنه و اون رو ببلعه
دست جیمین روی صورتش نشست و جونگکوک چشمای درشتش رو باز کرد و به لبخند غمگین جیمین مات و مبهوت زل زد، جیمین اشکهاش رو پاک کرد و پوزخند زد
جیمین: میتونم ببینم
جونگکوک گیج شده بود این یعنی چی؟ یعنی جیمین باورش نشده بود؟
جیمین چند قدم عقب عقب رفت و با همون لبخند گفت: پس حرفی نمونده که بزنیم
جیمین نگاهش رو از جونگکوک گرفت و از اتاق بیرون رفت و این جونگکوک بود که مثل یه بازنده روی زمین افتاد و چند دقیقه به جای خالی جیمین زل زد، تموم شد؟ این یعنی تموم شد؟ اون چیکار کرده بود؟ اون همه چیز رو با دستای خودش خراب کرد! اون خودش و جیمین رو به این نقطه رسوند!
جونگکوک اشکهاش رو پاک کرد و به اتاق نگاهی انداخت مغزش بهش دستور میداد که سریع وسایلتو جمع میکنی و میزنی بیرون و اون همین کارو کرد، بی سر و صدا از خونه بیرون اومد و وقتی بیرون ساختمون ایستاد تازه فهمید این کارش یعنی از بین بردن تمام پلهای پشت سرش! یعنی نقطه ای روی انتهای این چیزی که حتی نمیدونست باید چی اسمش رو بزاره! بازی؟ علاقه؟ رابطه؟ تنفر؟ برادری؟ یا دروغ!
با قلبی که سنگین بود با کمک بادیگاردهاش وسایلش رو توی ماشین جا کرد و با صدایی که پر از بغض بود گفت: هیونگ منو ببر خونه هوبی هیونگ
VOCÊ ESTÁ LENDO
Unwanted love
Fanficجیمین یه دکتر موفق کاملا استریته (خودش اینجوری میگه) و از گی ها بدش میاد و عاشق دوست دخترشه! کوکی برادر جدید جیمین! یه خواننده گی موفق و خیلی تخس که میاد میشه بلای جون جیمین و تمام برنامه هاش رو بهم میریزه :) (این فیک دیگه توی تو پیج اینستا آپ نمیش...