Part 4

148 50 3
                                    

اينبار با آرامش سمت پسرك چرخيد و بار ديگه در آغوشش فرو رفت
شايد وسط اين كابوس ترسناك به تكيه گاهي نياز داشت
دست چان بالا اومد و موهاي مشكيشو به نوازش گرفت
"چيزي شده عزيزم؟"
بك نفس عميقي كشيد
"نه هيچي... فقط دلم برات تنگ شده بود"
چشم هاي مهربون چان توي صورتش چرخيد
"همين بخدا"
تاكيد كرد
و نگاه شيرين پسر روبروش شيرين تر شد
حلقه ي دستهاش سفت تر شد و محكم تر به آغوشش كشيد
"عزيزِ دلِ من"
---------------
هرچند از دست دوستانش ناراحت نبود كه البته قاعدتا هم نميتونست بابت نوشته هاي خودش به كسي خورده بگيره اما با ترش رويي بيرون اومد و روي صندلي كنار لوهان خزيد
سعي كرد نگاهشو از نگاه حاضريني كه روبروش نشسته بودند بگيره تا احيانا به اخم و تخم خودش نخنده
اولين كسي كه بحرف اومد سهون بود كه البته بكهيون مطمئن بود لوهان محكم ساق پاي نازنين پسرك بيچاره رو هدف گرفته و اونو محبور به شروع صحبت با كمي ان و من كرده
"خب هیونگ... راستش من... خب متاسفم"
و نگاه سركششو به بشقاب غذاي روبروش برگردوند
بكهيون بي توجه به سهون با همون اخم عميق سرشو به سينه ي پسري كه از پشت دستهاشو دور گردنش پيچيده بود تا قبل از نشستن پشت ميز گونشو ببوسه تكيه داد و با ميل بوسه ي سبك چانيول رو پذيرفت
نشستن چان روي صندلي روبرويي بك با شنيده شدن همزمان صداي جونگ و کیونگ توام شد
"ببخشيد"
و اينبار بدون هيچ اراده اي لبخند مستطيلي شكلي روي لبهاي بكهيون نشست
و نفس هاي حبس شده ي دوستانش خوشنود از بخشيده شدن عميق به بيرون فرستاده شد
بك سرشو بالا آورد و نگاهش با چشم هاي عميق معشوقه اش گره خورد
انگار كتاب نانوشته اي بودند
پر از مفاهيم عميق عشقي
و يا شايد شيوه هاي عجيب زندگي
چشمهاش صحبت ميكردند و بكهيون ناخواسته در نگاهش غرق ميشد
نگاهي پر از مهرباني
پر از آرامش
و عشق
عشق؟
چه واژه ی عجیبی هم به نظر میرسید
بقيه ي شام در سكوت خورده شد و بكهيون به اين آرامش بين اعضاي اين خانه غبطه خورد
و براي اولين بار هنر خودش در خلق آنچه مد نظرش بود رو تحسين كرد
اين فضاي عجيب دوست داشتني دقيقا چيزي بود كه قصد داشت به خواننده القا كنه و انكار نميكرد كه كاملا موفق بوده
به محض اتمام غذاش قبل از اقدامي ظرفش با دستهاي مردونه ي چان بلند شد و در ماشين قرار گرفت و قبل از هر عكس العملي از طرف بك، دست كشيده و ظريفش بين دستهاي مردانه ي چان چفت شد و سمت اتاق كشيده شد
و البته طعنه ي پر از شيطنت سهون بار ديگر به گوش رسيد
"خيلي سروصدا نكن هيونگ..."
بك با خجالت لبشو گزيد و در دلش خودشو براي نوشته هاش نفرين كرد
حتي تصورشم نميكرد روزي مقابل تراوشات ذهن خودش شرمنده بشه
نفسشو با حرص بيرون فرستاد و تازه توجهش به پسر زيباي روبروش جلب شد
چانيول با دستهايي كه روي ميز مطالعه اهرم كرده بود به ميز تكيه زده بود و با لبخند به حالات مختلف چهره ي معشوقه اش زل زده بود
و ميشد عشق و تحسين رو از همين فاصله از نگاهش گرفت
بك بي اراده سمتش كشيده شد و به محض حلقه شدن دستانش دور گردن پسر بزرگتر لبهاي حجيمشو به بوسه اي گرفت
و هر لحظه بيشتر در رعشه ي عجيبي فرو رفت
اين امكان نداشت
يعني در اين لحظه لبهاي باكره ي بيون بكهيون روي لبهاي موجود خيالي اي كه تنها نوشته هاي روي سطح كاغذه قرار گرفته بود
يعني قرار بود اينطور باكرگيشو به يك رويا ببازه؟
سعي كرد عقب بكشه ولي بدنش از مغزش پيروي نميكرد
و درد...
انگار عقب کشیدن درد داشت
لبهاش علي رغم تلاشش براي متوقف كردن اين بوسه محكمتر به لبهاي پسر روبروش كشيده ميشد
هرچقدر كه چان ملايم و عاشقانه ميبوسيد خودش خشن و حريصانه و در تعجب اينهمه کشش مانده بود
میدونست دلیل کاری که داری انجام میده چیزیه که خودش نوشته اما انگار عطشي جداي از نوشته هاي دفتر به جانش سرريز شده بود که هر لحظه براي خواستن پسر روبروش حريصتر ميشد
گيج و كلافه شده بود
اين مسلما تاثير داستان بود
كه كش مكش بين قلب و مغز يا شايد اراده و نفسش تمام وجودشو بهم ريخته بود
انگار ميخواست و نميخواست
وقتي بالاخره از كمبود اكسيژن بوسه شكسته شد
عقب كشيد و متعجب رو به چهره ي چان پلك زد
خوشحال بود كه در توصيفات نوشته هاي دفترش رابطه ي در حال وقوعو كامل به تصوير نكشيده
این یکی از اصول نویسندگیش بود
هیچوقت همه چیز رو باز نمیکرد و ازین کار راضی بود
هرچند قطعا برداشت خواننده چيز ديگري بود
اما شايد اینبار براي خودش از اين مخمصه راه گريزي مانده بود
نفس عميقي گرفت و اجازه داد توسط پسر بلندتر سمت تخت هدايت شه
تن داغ پسرك روي بدنش سوار شه
و بوسه هاي خيسش تا گردنش كشيده شه
علي رغم تلاشش براي بهم چسباندن لبهايش ناله ي عميقي از ته گلوش رها شد و باعث خنده ي چان و گزيدن محكم لبهاي خودش شد
نميدونست واقعا ديگه توانايي تشخيصشو نداشت كه اتفاقات پيش روش بخاطر نوشته هاي دفتر اتفاق ميفته و يا ميل و اراده ي خودش
با پايين رفتن بوسه ها دكمه هاي لباسش باز شد و ناله ي عميقش رها
و تازه تونست معناي حرف سهونو درك كنه
اون واقعا پر سرو صدا بود...
چان به اين همه پر صدايي معشوقه اش لبخند زد و آخرين بوسه رو زير نافش نشوند
تا جايي كه بكهيون به خاطر داشت اين آخرين جمله نوشته شده در دفتر در وصف اين رابطه بود...
و کنجکاویِ بکهیون شبیه جزام به جانش چنگ میزد
يعني ته این عشق بازی به کجا ختم ميشد؟
——————

رشته ي افكارش با بالا اومدن چان پاره شد
بالا اومد و حين به دندان كشيدن لبهاش دستشو در شلوار و به دنبال اون لباس زير بك فشار داد
آلت تحريك شده ي بكهيونو به دست گرفت و با هر مالش بوسه رو عميق تر كرد
تا جايي كه بكهيون با فرياد بلندي كام شد
با آخرين بوسه روي لبهاي قرمز و متورم بك بلند شد و سمت سرويس بهداشتيِ گوشه ي اتاق چرخيد
بکهیون با منگی چشمهاشو چرخوند و مسیری که چان در پیش گرفته بود رو حدس زد
انگار تازه به خودش اومد و آنچه اتفاق افتاده بود رو تجزيه كرد
لبهاي ورم كردشو لیسید و تمام ارادشو نوك زبونش جمع كرد
"چان"
چانيول با لبخند سمتش چرخيد
"جانم"
بك با خجالت چشمهاشو دزديد
"پس تو"
چان متعجب خنديد
"من چي كوچولوي من...؟"
بك در حالي كه مطمئن بود از اين قرمز تر نميتونه بشه با چشم به پايين تنه ي برجسته ي چان اشاره كرد
و چانيول متعجب تر شد
سمت تخت برگشت دستشو روي پيشونيه بكهيون گذاشت
"تبم كه نداري"
بك متعجب به حركات چان خيره شد
"تب واسه چي؟"
چان با لبخند روي صورت دوست داشتني ترين دارايي زندگيش خم شد
"چون تو ترس از رابطه داري... يجور هراس از تماس پوستي... و نهایت شانسی که به من برای نزدیکی دادی همین قدر بوده... اما الان داري از من ميپرسي پس من چي؟"
و با لبخند به چهره ي متعجب بك خيره شد
"حق ندارم به تب داشتنت شك كنم بيون كوچولو؟"
بك نق زد
"انقد بهم نگو كوچولو... فقط خواستم كمكت كنم"
و لبخند چان بزرگتر شد
"تو فقط باش... بزرگترين كمك دنياست"
و بعد از بوسيدن پيشونيِ سفيد عشق كوچولوش، مسير قبليو در پيش گرفت و پشت در سرويس بهداشتي گم شد.

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now