...بچه مثبت...

763 83 4
                                    


*پسرم اماده شو بیا صبحانه بخوریم ...
_ اومدم ماماااان
* الان اماده ای مثلا ؟
_ اره دیگه ...
و یه نگاه به خودش انداخت . شلواره لی یه ابی و یه تیشرت سفید استین کوتاه ) امروز خیلی رعایت کرده بود که جلف به نظر نرسه ...
* جیمین اعصاب منو خورد نکن برو همین الان موهاتو مشکی کن و یه لباس استین بلند بپوش ، من اون تتو هاتو نبینماااااا
جیمین قیافه ی بیچاره ای به خودش گرفت و یکی از پاهاشو به زمین کوبید و گفت
_ولی این مدرسه که همچین قانونایی نداره ، تازه ، من دیروز موهامو رنگ زدم چجوری مشکیشون کنم ؟؟ مادرش چشماشو گرد کردو با جیغ گفت
*پس دوباره با رنگ موی من مشکیشون کن !! نمیخوایی ک دوباره ابروی منو ببری هاااااا ؟!؟
جیمین پله هارو با دو بالا رفت و رفت تو اتاقمشو درو انقد محکم بست ک کل اتاق لرزید ...
_ لعتییییییی ، از همچی متنفرمممممم
بلند داد زدو رفت تو حمومو موهاشو با رنگ مویی ک از اتاق مادرش برداشته بود رنگ کرد و یه هودیه مشکی و یه شلوار مشکی پوشید و خودشو تو ایینه نگاه کرد ، هنوزم خالکوبی های گردنش معلوم بودن پس دوباره به اتاق مادرش رفت و با کرمپودرش خالکوبیه بوسه ی زیر گردنشو مخفی کرد و دوباره به تصویر تو ایینه نگاه کرد، هیچ از این تیپ بچه مثبتا خوشش نمیومد . یا یه قیافه ی ترسناک به خودش نگاه کرد و تصمیم گرفت ک بعد هیجده سالگی مادرشو ترک کنه ، اون هیچوقت درکش نمیکرد .

شخص سوم :

بدون گفتن چیزی از خونه بیرون رفتو تو ماشین نشست تا مادرش اونو برسونه . مادرش تصمیم گرفته بود ک جیمینو هم برسونه و هم بیاد دنبالش تا حواصش بهش باشه ... اون رسما کنترل میشد ...

جیمین :

پنجره رو پایین کشیدم تا هوا به صورتم بخوره .... این شهر واقعا کوچیکه ولی خونه های خشنگی داره ، به نظر میاد ادمای پولدار بی غم زیادی انجا زندگی کنن😑 ... بر گشتمو به مامان که داشت رانندگی میکرد نگاه کردم . سنی نداره ولی موهای سفیدش واقعا تو چشمن ، گودی زیر چشماش و چروک های کوچیکی که کم کم دارن خودشونو نشون میدن ، تقصیر منه پس وقتی هیجده سالم شد ترکش می کنم . اون باید یه زندگیه جدیدو شرو کنه . منو پدرم لیاقت مامانو نداشتیم ، از اون عوضیه پیر متنفرم ، پدرم یه پیر مرد پولدار بود ک با زنای جوون رابطه داشت ، با مادرم ازدواج کردو چند سال بعد از بعد از به دنیا اومدن من از مامان جدا شد . بعد از اون مامان فقط داره سعی میکنه زندگی رو بچرخونه و منم هیچ کمکی بهش نکردم . راستش دیگه نمیتونم خودمو تغییر بدم ...

mask :) Where stories live. Discover now