شوگا و جیهوپ منتظر ماشینی بودن که ته یانگ بهشون گفته بود میفرسته.
آریانا و جین و نامجون و تهیونگ و جونگکوک منتظر بودن تا بقیه هم بیان. ته یانگ رسید و به همشون گفت سوار شن. همه جز آریانا سوار شدن.آریانا: هوجین هیونگ؟
ته یانگ: رفت.
آریانا: رییس ! تو گذاشتی بره؟
ته یانگ : شوگا این جرئت رو بهت داده ک با رییست انقد خودمونی شی؟
اریانا سرشو پایین انداخت و سوار شد. ته یانگ استرس داشت. نمیدونست چرا احساس بدی داره.
زنگ گوشیش ب صدا دراومد: رییس ولی کسی اینجا نیست.
ته یانگ: چی؟
مرد: کسی اینجا نیست. البته معلومه که بوده ولی الان نیست.
ته یانگ گوشی رو قطع کرد و با خودش زمزمه کرد: چرا هوجین نباید اینجا باشه؟
ته یانگ: ادوارد پرواز کن من یه سری کارا دارم.
جونگکوک: پس هیونگ چی؟
ته یانگ: برگرد خونه من میارمشون.
آریانا: منم میام.
ته یانگ: باید باهاشون باشی. اونقدر زیاد نیستیم. یکی باید مواظبشون باشه.
نامجون: پیداش کردیم. پس مشکل چیه؟
ته یانگ: مشکلی نیست فقط خودم باید برم دنبالشون. باید برم آریانا مواظبشون باش.
جونگکوک خواست برگرده که تهیونگ نگهش داشت: ما کمک کردیم. بذار این بار به روش خودشون انجامش بدن.
...............
با فشار آب سردی ک محکم تو صورتش پاشیده شد، بهوش اومد. گیج و منگ سرشو چرخوند که هوسوک رو روی صندلی کناری دید و هردوشون به صندلی خیلی خوب بسته شده بودن.مردی روی یه صندلی رو به روشون نشسته بود و با هیجان و لبخند بهشون نگاه میکرد. با لبخند از جاش بلند شد و دست زد و به بقیه هم نگاه کرد تا همراهیش کنن.
مرد: وااااو واقعا باید خیلی خوش شانس باشی توی زندگیت که همچین دو نفری رو توی ی قاب ببینی. نامبر وان ها. شکست ناپذیر. کسایی که دنیا نمیدونه وجود دارن.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
the only Way
Hayran Kurguعشق یه همچین کار هایی با آدم میکنه. +دیگه شوگا و جیهوپی وجود نداره. به عنوان یونگی زندگی کن. +من باید مسئولیتم در قبال همه رو انجام میدادم. فکر کردی راحت بود؟