"عذر ميخوام... منزل آقاي بيون؟"
با اميدواري اندكي در لايه هاي زيرين وجودش پرسيد و با چشم هايي پر از انتظار به دهان مرد چشم دوخت انتظار كشنده اي كه شايد تنها چند ثانيه بود ولي به اندازه ي يك عمر گذشت
"نه پسر جون... بيون نميشناسم... شايد تو همسايه هاست... نميدونم"
و سطل آب يخ نااميدي روي سرش آوار شد
با سستي به ديوار آجري كنار در تكيه زد و آه عميقي كشيد
انگار همه ی درها بسته بود
شايد بايد قبول ميكرد كه وجود نداره
در اين دنيا هيچ ردي از بيون بكهيون نويسنده وجود نداشت
نميدونست ساعت چنده يا الان كجاست
اونقدر راه رفته بود و فكر كرده بود كه پاهاي بي جونش بي حس شده بود
ايستاد
به ديوار پشت سرش تكيه زد و چشمهاشو روي همه ي غير ممكن هاي دنياي پيش روش بست
اونقدر گرفتاري توي اين رويا عجيب بود كه داشت ديوونه ميشد
خودش تغييري نكرده بود
نه اسمش نه شخصيتش و نه حتي علايقش
فوبياي رابطش سر جاش بود
٨ سال از خاطراتشو به ياد نداشت
و حتي شماره ي تلفنش همون بود
اما انگار مرده بود، به عنوان شخص ديگري متولد شده بود و شكل ديگري زندگي كرده بود
شايد در حفره هاي كيهاني سفر كرده بود و در عالم موازي كناري سقوط كرده بود
يعني اونجا هم سئول داشت؟
براي كسي كه تمام عمرش در ناز و نعمت بزرگ شده بود اين حجم از اتفاقات غير قابل تحمل بود
انگار منتظر بود بازهم پدرش از گوشه كناري سر برسه و مشكلشو حل كنه يا شايد مادرش روبروش ظاهر بشه و با نگراني تن ظريفشو در آغوش بكشه
ولي گويا اين امكان پذير نبود
در اين دنيا خودش بودو اهالي همون خونه اي از صبح ترك كرده بود
سرشو بلند كرد
هوا تاريك بود و تازه متوجه گذشت زمان شد
اونقدر در فكر غرق بود كه حتي متوجه نشده بود شب شده
حتما چانيول نگرانش شده بود
تكيشو از ديوار پشت سرش برداشت و نگاهي به اطراف انداخت
شب بود و دقيق نميدونست كجاست
شبيه خيابان دور افتاده اي به نظر ميرسيد
بدون تردد
درسته كه سئول همون سئول بود
اما بيون بكهيونِ نويسنده هيچوقت اونقدري مشغوليت ذهني پيدا نكرده بود كه بي توجه به زمان و مكان قدم بزنه و به ناكجا آباد برسه كه حالا بتونه راهشو پيدا كنه
نفس عميقي كشيد و به اميد پيدا كردن تاكسي به سمت خيابون قدم زد
اما به محض رسيدن به لبه ي خيابون ماشين مشكي رنگي جلوي پاش ترمز كرد و پسرك نگراني بيرون جهيد
"معلوم هست كجايي؟"
بك نفس عميقي كشيد تا با تندي هاي هميشگيش دل پسرك روبروشو نشكنه و وقتي از روبراهي حالش مطمئن شد زمزمه كرد
"متاسفم"
و بدون توجه به اين كه چانيول اين وقت شب توي اين محله ي دور افتاده چطور پيداش كرده سوار ماشين شد
چان كلافه كنارش نشست و بدون صحبت اضافه اي راه خونه رو پيش گرفت
فقط قبل از حركت زمزمه ي گنگي به گوش بك رسيد كه حتي مطمئن نبود درست شنيده باشه
"فكر نميكردم هنوز اينجا رو يادت باشه"
----------------
به محض رسيدن به خونه بی توجه به چانیول که مثل پاپی قدم هاشو دنبال میکرد و یا 4 جفت چشم نگرانی که ورودی خونه رو به انتظار دیدن قامت ظریف دوستشون میپاییدن سمت اتاق رفت و با به هم کوبیدن درش نیاز به یک تنهایی رو فریاد زد
و خب وقتی برای ناراحتی بخاطر قدم های بلندی که پشت در متوقف شد نداشت
اون اینجا هیچ هویتی نداشت
و نبود این شخصیت با در آغوش کشیدن پسری که حتی نمیدونست دوستش داره یا نه جبران نمیشد
حداقل در این لحظه فکر میکرد که نمیشه
چند ثانیه به در تکیه داد و پلکهاشو بهم فشرد و با شنیدن صدای قدم هایی که از در دور میشد به خودش اومد
جلو رفت و لبه ی تخت نشست
با كلافگي كشوي پاتختي رو بيرون كشيد
و جلد سُرمه اي رنگ دفتر جلوي چشمش برق زد
دست دراز كرد و عامل تمام بدبختي هاشو چنگ کرد
عصبي ورق زد و صفحه ي مورد نظرشو پيدا كرد
ادامه ي داستان بعد از اون عبارت عجیب "چند روز گذشت" با اين جمله شروع شده بود
"يک روز بارانیِ ديگر كه خورشيد پشت ابرها پنهان شده بود، شاید براي جلب توجه پسرکِ خوابِ پیچیده در ملحفه های سفید رنگ تخت..."
ادامه نداد
نفس عميقي كشيد
و به این فکر کرد که اگر فردا افتابي بود ميتونست بازهم شانسي براي پيدا كردن نشانه اي از زندگي قبليش داشته باشه
شايد
--------------
مثل تمام هفته ي گذشته با استشمام عطر تلخ تن پسري كه دستهاشو دور كمرش پيچيده بود بيدار شد
درست متوجه نشده بود کِی و چطور خوابیده، فقط به خاطر داشت در جواب اصرار کیونگسو برای خوردن شام خستگی رو بهونه کرده بود و قطعا بعد از کار کشیدن زیاد از ذهن بیچارش در تلاش برای حل معمای زندگیش از هوش رفته بود
و حتما چانیول بعد از اون بهش پیوسته بود
سعی کرد حس بدش از رفتار نادرست دیشبش با چانیولو کنار بزنه
هرچند افکارش با سماجت نورون های عصبیشو به بازی گرفته بودند
اون، پسرکِ بیچاره رو نگران کرده بود، نمیدونست چطور ولی تا ناکجاآباد کشونده بود و بعد با بدخلقی، دست و پا زنان مابین نگرانی هاش رها کرده بود
شاید برای خودش نسبتش با پارک چانیول یا احساسات پیچیدش گنگ بود ولی این گنگی برای طرف مقابل صدق نمیکرد
برای چانیول اون قطعا بیون بکهیون، معشوقه ی یک دندش بود....
و حتما اینطور رنجیدن آزرده خاطرش کرده بود
با عذاب وجدان دستهای حلقه شده روی شکمشو باز کرد و به سمت پسرک چرخید
انتظار داشت با چشمهای باز خندانش مواجه بشه
اما ازين كه هنوز خواب بود متعجب شد، درسته كه تعطيل بود اما چان به سحرخيز بودن عادت داشت
پس بی شک ديشب بيش از حد نگرانش كرده بود
كاملا بي اراده خم شد و لبهاي حجيمشو بوسيد
موهاي شلخته ي چسبيده به پيشونيشو كنار زد
و بوسه ي ديگري روي پيشونيش كاشت
"متاسفم... نگرانت كردم"
آهسته زمزمه کرد
با این تفکر که تمام این اعمالِ غیر ارادی، جبر نوشته های داستانه خودشو راضی کرد و از ترس گذشتن از خط قرمز هاش از جا بلند شد
دو دور، دور خودش چرخید و عصبی از دوباره گم شدن بین احساسات گیجش نق زد
ولی به محض جلب شدن توجهش به رد باریکِ آفتابي كه روي سطح سراميك اتاق تابيده ميشد لبخند زد
پس امروز هم فرصتی برای ادامه ی تلاشش داشت
اما اگر هوا آفتابی بود یعنی اجبار نوشته های دفتر رفتارشو کنترل نمیکرد
پس اگه اون بوسه ی عجیب جبر داستان نبود، چی بود؟
کمی با چشم های گشاد شده نگاهشو بین هوای آفتابیِ رخنه کرده از پشت پرده و چشم های بسته ی چان چرخوند و بدون گرفتن نتیجه ای سمت خروجیِ اتاق چرخید
سرشو چندبار به طرفین تکون داد و چشمهایی که هنوز به سایز عادی برنگشته بودند برای رهایی از افکارش هوف کشید
و ناامید از پیدا کردن دلیل برای رفتار عجیب سر صبحش به هوایِ پيدا كردن ايده ي جديدي براي پس گرفتن هويتش از اتاق بيرون زد
غافل ازينكه پسر خوابيده بر تخت با لبخند نامحسوسي به اين همه كلافگي بكهيون، به آفتابي بودن هوا دهن كجي ميكنه
VOUS LISEZ
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...