Part 8

109 44 0
                                    

نشستن اينجا روبروي اهالي خونه توي يه روز تعطيل شيرين بود
اينكه جونگين سر روي رون پاي كيونگسو گذاشته بود و دستهاي نوازشگر كيونگ بين طره هاي سياه موهاش بازي ميشد
يا اينكه سهون جايي نزديك لوهان به مبل تكيه زده و سرشو دوستانه به بازوي هان تكيه داده بود
و البته که بك مطمئن بود براي هيچكدام احساس دوستانه اي حس نميشد
و حتي اينكه خودش بين پاهاي باز شده ي چان روي كاناپه نشسته بود و به سينه ي محكم مرد پشت سرش تكيه زده، مشت مشت پاپكرن ميخورد شيرين بود
حتي اگه هيچكس متوجه فيلمي كه در حال پخش بود نميشد باز هم شيرين بود
همين بودن ها
براي دوستاني كه بكهيون فكر ميكرد شايد خودش خلق كرده
اين دوستي
اين وفاداري
و اين عشق رو
امروز هوا آفتابي بود اما هنوز ايده اي به ذهن بكهيون نرسيده بود
هوا آفتابي بود اما هنوز هويتي نبود
بكهيون به عنوان پسرك يتيمي كنار هم خونه اي هاش نشسته بود و فيلم ميديد
در حاليكه گوشه اي از دلش بي اندازه براي آغوش مادرش تنگ بود
هوا آفتابي بود اما بكهيون از خزيدن در آغوش مادرانه ي مادرش يا تكيه زدن بر شانه ي ستبر پدرش عاجز بود
و شايد اين سينه ي محكمی که چسبيده به كمرش حس ميكرد تنها داراييش در اين دنيا بود
هوا آفتابی بود اما بکهیون هنوز پسری بود که سرد و بدون احساس با هراس از رابطه وسط نوشته های خودش سقوط کرده بود و به شکل ترسناکی درگیر احساسات ضدو نقیصی نسبت به معشوقه ی کاغذیش شده بود
درسته... هوا آفتابي بود، اما عجيب كه بکهیون سایه ی ابرها رو روي تمام خوشي هاش احساس میکرد
هوف كلافه اي كشيد و توجه هر ٥ نفر به سمتش جلب شد
همزمان با تنگ تر شدن حلقه ی دستان چان دور تنش صداي جونگین توي گوشش پيچيد
"خوبي هيونگ؟"
و بكهيون با لبخند تصنعي كه فقط كمي دقت براي درك تظاهري كه پشتش نهفته شده بود نياز بود از حصار آغوش چان بیرون خزید و بلند شد
"عاليم... الآن برميگردم"
نگاه نگران چانیولو پشت سرش جا گذاشت
و به سمت اتاق راه افتاد
از ايده اي كه توي سرش رژه ميرفت ميترسيد
ولي اين تنها راه باقي مانده بود
پس موبايلشو از روی میز چنگ زد و با بي ميلي از بين مخاطبين روي اسم پدر متوقف شد
هرچند فكر كردن به نتيجه ي اين تماس بنظرش ترسناك بود ولي دلشو به دریا زد و دستشو روي اسم كشيد و به سرعت گوشي رو به گوشش چسبوند
اما لعنت، صداي اپراتور تمام معادلاتشو بهم ريخت
"شماره ي مورد نظر در شبكه موجود نميباشد"
گوشي رو پايين آورد و با شَك شماره رو چك كرد
قطعا خودش بود
مجددا تماسو برقرار كرد و به گوشش چسبوند
و بازهم همون صدا
گيج و کلافه از اسم پدر گذشت و روي مادر متوقف شد
به سرعت دستشو روی نشانه ی سبزرنگِ تماس چسبوند و همزمان با بالا بردن گوشی به سمت گوشش براي شنيدن صداي بوق دعا كرد
ولي صدای اعصاب خورد کنی که همون جمله رو تکرار میکرد توي گوشش اكو شد
اين حتي از نتيجه كه فكر ميكرد هم ترسناك تر بود
تپش قلبشو زیر پوستش حس میکرد
انگار تمام تنش دل میزد
لرزش غیر ارادی زانوهاش تمام تنشو شل کرده بود
دستشو به میز اهرم کرد و لبه ی میز رو چنگ زد
سعی کرد سرپا بمونه
بايد بقيه مخاطبينش رو هم امتحان ميكرد
شايد مادر بزرگ گزينه ي خوبي بود
پس شمارشو پيدا کرد و بازهم تماس برقرار شد
و خوشبختانه اينبار صداي مزخرف اوپراتور عصبيش نكرد
با این حال دلیلی برای خوشحال شدن از صدای بوق پیدا نکرد
بعد از پنج بار تکرار صدای بوقی که به قرنی شبیه بود صداي مادر بزرگش توي گوشش پيچيد و لبخند مهمان لبهاش كرد
شید این کور سوی امیدی بود
"بفرماييد"
ذوق زده خنديد
"سلااااااام"
زن بيچاره متعجب از اين همه هيجان پسرك پشت خط تكرار كرد
"سلام"
هرچند لحن مادر بزرگش شبيه وقت هايي كه بين برنامه ی فشرده ي كاريش تایمی پيدا ميكرد و باهاش تماس ميگرفت نبود ولي حتي همين شنيدن صداش هم غنيمت بود
با اینحال بعد از شنیدن صدای سرد زن پشت خط، فکر کرد... شايد مادر بزرگش هم مثل سوهو شخصی به نام بيون بكهيون نمیشناخت ،که اين فرضيه نهایتا به وجود نداشتنش براي والدينش ختم ميشد و این اثبات نهایی بی هویتی بود
ولی تا اینجا اومده بود و حالا وقت جا زدن نبود، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به ترسش غلبه کنه
گلوی خشک شدشو صاف کرد و با چشمهای بسته سوالشو پرسيد
"من پسرِ پسرتونم مادر بزرگ"
مادر بزرگش متعجب خنديد
"اما من پسري ندارم پسر جون"
و تمام تن بکهیون کرخت شد
یعنی ازين وحشتناك تر هم میتونست باشه؟
با نااميدي سرشو پايين انداخت
لرزش پاهاش بیشتر شده بود
و حتی تپش قلبش
ولی بازهم تلاششو كرد
"يعني بيون جونسو پسر شما نيست؟"
و زن بيچاره متعجب تر شد
"چرا هست...."
اما قبل ازينكه كور سوي اميدي در دل بكهيون روشن بشه با جمله ي بعدی مطمئن شد که همیشه جا برای وحشتناک تر شدن هست...
"اما فك كنم هفده سال پيش بود... آره همون موقع بود... همراه زنش .... توي پرواز لندن-سئول... سقوط كردند... خب هیچ بچه ای نداشتند و جسدشون... جسدشون هم هيچوقت پيدا نشد"
و اين پايان تمام فرضيه هاي بك براي پيدا كردن راه حلي براي پس گرفتن هويتش بود
انگار كه يكشبه آتش به جان زندگي پر از آرامشش افتاده و حالا از تمام آرزوهاش فقط تلي از خاكستر به جا مونده باشه
بالاخره پاهاش توان ایستادنو از دست داد
با ناامیدی روی زانوهاش فرود اومد
و لبه ی چوبی میز کار چانیول بیشتر توی مشت ظریفش فشرده شد
آه دردمندی از بیخ گلوش رها شد
و تمام نتیجه گیری هاش قطره اشکی شد که مسیر پلک تا چانشو خط انداخت
بيون بكهيون اين بود... پسرك يتيمي كه مادر بزرگش نميشناختش
برای دوست صمیمیش وجود نداشت
و والدینش مرده بودند
قطعا اگر اینجا، توی دنیایی که برای واقعی بودن بیش از حد رویایی و برای رویا بودن زیادی واقعیه، بچه ي بيون جونسو و بيون مین هی بود اینطور نمیشد
اون اینجا یتیمی بود که بچه ی والدینش نبود...
و اين نتيجه ي نهايي شد....
هويتي كه بكهيون دنبالش ميگشت... در اصل اصلا وجود نداشت
------------
احمقانه بود
اما دست كشيد
از تلاش براي پيدا كردن خودش توي دنيايي كه معلوم نبود چي هست دست كشيد
اون اينجا بود
چانيولو داشت
همينطور لوهاني كه هيونگ صدا بزنه
و کیونگسو، سهون و جونگینی كه هيونگ صداش بزنن
اون خانواده ي كوچيك شش نفرشو داشت
شركتشونو
بار مسئوليت حسابداري شركت
بار مسئوليت عشق چان
و حتي بار مسئوليت دوستي با دوستانشو داشت
شايد عجيب بود
شايد سخت بود
ولي بايد زندگي ميكرد حتي اگه وسط رويا
از کجا معلوم شاید یک شب همونجوری که سر ازینجا درآورد از این دنیا بیرون کشیده میشد و به دنیای خودش پرتاب میشد
شاید فقط باید شرایطشو میپذیرفت
قطعا اینطور همه چیز ساده تر میشد
"اون انگشتر چيه؟ قبلا نداشتيتش"
صداي چانيول از فضاي تلخ نتيجه گيري هاش بيرونش كشيد
البته شايد خيلي هم تلخ نبود
این عشق سردرگم که تمام معادلات و قوانین زندگی 25 سالشو بهم ریخته بود روی تلخیِ زندگی مجهولش سرپوش میگذاشت
"انگشتر؟"
گيج پلك زد
رد نگاه چانيولو دنبال كرد و روي انگشتري كه از سوهو هديه گرفته بود ايستاد
"هروقت ذهنت درگيره توي انگشتت ميچرخونيش"
چانيول توضيح داد
و بكهيون گيج تر شد
چي ميتونست بگه؟ بگه هي چان اينو از صميمي ترين دوستم توي دنياي واقعي خودم هديه گرفتم؟ اين زيادي احمقانه بود
واینکه برای ناراحت نکردن شخصیتی که زاییده ی ذهن خودشه به تکاپو بیفته حتی احمقانه تر
ولی باید اعتراف میکرد که موجودیت تمام کاراکتر های داستانشو پذیرفته و حتی گاهی فراموش میکنه که اونا میتونن واقعا هم انسان نباشند...!
"خريدمش...قشنگه؟"
هول جواب داد و آرزو كرد چانيول متوجه لحن مشوشش نشده باشه
چان به لبخندي قناعت كرد و كنار بك روي تخت خزيد
دستهاشو از هم باز كرد و بكهيونو به آغوشي شبانه دعوت كرد
بکهیون هم تمام تفکرات تلخ و شیرینشو همونجا رها کرد و کنار چان دراز کشید
به محض گره خوردن بك در آغوشش نور اتاقو با ريموت كم كرد
و با يك شب بخير آروم به دنياي رويا كشيده شد

DELUSIVE DREAM S1Where stories live. Discover now