دستهاي كوچيكشو روي چشمهاش ماليد
با پشت دستش اشكهاشو پاك كرد و دماغشو بالا كشيد
"ولي من كوشولوعم، از تاريكي ميترسم"
توي آغوشي به كوچكي آغوش خودش گلوله شد
"اما من اينجام كوشولو"
------
"بكيون هيون"
سعي كرد اشتباه بچه ي سه ساله ي روبروشو اصلاح كنه
"بكهيون هيونگ"
پلكهايي كه چشمهاي درشت مقابلش رو احاطه كرده بود به شكل با مزه اي بهم خورد
انگشت اشاره ي تپلشو توي دهانش فرو برد و فكر كرد
سعي كرد تلاششو بكنه
"بكيون؟"
با چشمهاي معصومش به بكهيون زل زد
لبخند عميقي روي لبهاي كودك ٤ ساله نشست
"هموني كه تو ميگي! بكيون!"
--------
"هيونگ بهت گفتم بيا منو نگاه كن"
لبخند زد
"دارم نگات ميكنم نق نقو"
جيغ زد
"اينجوري از پشت شيشه نه، درست نگام كن"
با خوشرويي ايستاد و پشت سر پسر بچه ي ايراد گير روبروش سمت حياط چرخيد
"باشه ميام درست نگاهت ميكنم"
----------
"يواش تر بدو جوجه"
خنديد بلند و از ته دل
"تو خيلي تنبلي هيونگ"
صداي قدمهاي پشت سرش تندتر شد
"من تنبلم فسقلي؟"
با جيغ پسر زمين خورد و تو آغوش امني روي چمن ها غلطيد
--------
"تو خيلي خرابكاري، خستم كردي بچه"
صداي فرياد خانوم مين از جا پروندش
از پشت ستون سرك كشيد و حواسش به بچه اي كه شلوارشو خيس كرده بود جلب شد
اون خيلي كوچولو بود شايد همش سه سالش بود
جلو دويد
"من كمكش ميكنم آجوما"
زن نق زد
"هزار بار بهت گفتم منو آجوما صدا نزن پسره ي خيره سر"
بكهيون بي توجه به جيغ و داد اطرافش پسر كوچولو رو توي دستشويي كشيد
"من بكهيونم، هيونگتم"
---------
"بهت گفتم اينجوري خراب ميشه بك"
به سمت صدا چرخيد
"اما اين خوشگله"
لبهاشو آويزون كرد و اميدوار به پسر بچه ي روبروش زل زد
"هوم خوشگله"
خنديد
--------
"اونجا مثل اينجا نيست... چمنا خيلي سبزتره، درختا اونقدر خوشگله كه نگو، خورشيد يه عالمه گرم تره، و پر نور تر...."
با صداي بسته شدن در سمت تخت روبروش چرخيد
"دوست دارم اونطرفو ببينم، حتما خيلي خوشگله"
صداي خنده اي شنيد
"فكر كنم خودتو نديدي"
--------
"بكهيون مياي كمكم؟"
لبخند زد و دفتر نقاشيشو بست
"بله آجوشي"
دلهره گرفت
"چرا اينطرفي ميرين؟ خيلي تاريكه!"
--------
"ولم كن، بازيت بده، نكن، دوست ندارم"
دستي محكم توي صورتش كوبيده شد
"خفه شو بچه، تقصير خودته كه انقدر خواستني اي"
--------
"بكهيوني... بيدار شو لطفا، تو خوابي خورشيد سرده، آسمون سياهه، آب كدره، زمين كجه، پرنده ها فقط جيغ ميزنن، درختا سايه ندارن، ديوارا بلندتره، تو خوابي دنيا خيلي زشته بكهيوني"
--------
"بكهيوني"
با شوك چشمهاشو باز كرد
چانيول از كنارش پريد و بيرون دويد
صداي دادش توي راهروي بيمارستان پيچيد
"بيدار شد، بكهيونيم بيدار شد"
يادش بود
تك تك لحظه هاي ٨ سال خاليِ خاطراتشو يادش بود
از اولين باري كه وارد يتيم خونه شد و گوشه ي اتاقش كز كرد و پسر بچه اي هم قد و قواره ي خودش با گوشاي گنده و چشمهاي درشت كنارش نشست و بغلش كرد تا از تاريكي نترسه گرفته تا روزي كه سهونو برد توي دستشويي تا كمكش كنه از شر گندي كه به شلوارش زده بود خلاص شه
از وقتهايي كه كيونگسو "بكيون هيون" صداش ميكرد تا وقتي كه با لوهان دنبال بازي ميكرد
وقتهايي كه جونگين مجبورش ميكرد رقصيدنشو تماشا كنه يا وقتهايي كه ٦ تايي روي يكي از تختاي اتاق ٦ تختشون كه در اصل سه تا تخت دو طبقه بود مينشستن و اونقدر داستانهاي ترسناك از جن و روح تعريف ميكردن تا آخرش جونگين تو بغل خودش و سهون تو بغل لوهان مچاله بشه
وقتهايي كه كيونگسو با قد دو وجبيش جلو قلدراي يتيم خونه سينه سپر ميكرد كه از بكهيون هيونگش حفاظت كنه تا تمام لحظاتي كه چانيول واسش جون ميدادو به خاطر داشت
چان مثل پروانه دورش ميچرخيد
ميخندوندش
باهاش بازي ميكرد
بغلش ميكرد
دلداريش ميداد
چانيول مظهر همه ي نداشته ها بود براش انگار
حتي وقتهايي كه اون مرد ناشناس از بيرون از يتيم خونه واسشون حرف ميزد تا روزي كه كشوندش توي زيرزمين
همه رو خاطر داشت
يادش بود كه چطور از همه فاصله گرفت و خودشو توي اتاقي كه بخاطر شرايطش بهش دادن تا از بقيه جدا بشه زنداني كرد
چطور به التماس چان واسه باز كردن در اتاقش بي محلي كرد
چطور زانوهاشو بغل كرد و گريه كرد
اما عجيب بود خاطراتش توي يكي از همون روزا كه چان پشت در اتاقش خواهش ميكرد درو باز كنه
كه البته بعد از اون صداي ٤ نفر ديگه هم بهش اضافه شد متوقف ميشد
انگار هيچوقت زندگيش جلوتر ازون نرفته بود
انگار هيچوقت ازون اتاق خارج نشده بود
بعد از اون فقط خونه ي خودش و والدينش و اتاق آبي-نقره اي شيكش يادش بود
انگار خاطراتش از يتيم خونه بهمراه ٥ تا دوست صيميش توي همون اتاق فيريز شده بود
خاطرات خودش که نه
خاطرات شخصیت اصلی داستانی که داخلش گیر افتاده بود
چرا باید خاطرات معشوقه ی پارک چانیول خلا 8 ساله ی زندگیشو پر میکرد؟
افکارش مثل مته در حال سوراخ کردن مغزش بود
درست هشت سال
هشت سال از خاطرات شخصیت خیالی که خودش ساخته بود خلا خالی خاطراتشو پر کرده بود
انگار تا هشت سالگی کیم هیونمین بود
و بعد از اون به بیون بکهیون تبدیل شده بود
همه چیز بیش از حد گیج کننده و موهوم بود
بالاخره زن سفيد پوشي كه بكهيون نميدونست پرستاره يا دكتر وارد اتاقش شد و وضعيتشو چك كرد
"شرايطشون استيبل شده! سرم كه تمام شد ميتونيد ببریدشون"
لبخندي به صورت بكهيون پاشيد و بيرون رفت
چانيول با نگراني اي كه سعي داشت نشون نده كنارش نشست
"من يه احمقم بيون بك، تو حق داري اگه هيچوقت عاشقم نشدي، چطور اون مزخرفاتو برات تكرار كردم، بدترين روزاي زندگيتو آوردم جلوي چشمت، من يه احمقم"
دستشو مشت كرد بالا برد و توي سرش كوبيد فاصله داد و به محض اقدام براي فرود آوردن ضربه ي دوم روی شقیقه ی بی نواش دست ضعيف شده بك دستشو چنگ زد
سرشو بالا آورد و به بكهيون كه از تخت جدا شده بود، خودشو جلو كشيده بود و فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت خيره شد
"تو يه احمقي پارك چان، نه بخاطر اينكه خاطراتمو واسم تعريف كردي، احمقي... فقط بخاطر اينكه نفهميدي چقدر عاشقتم"
و لبهاي بكهيوني كه با تمام ضعف و ناتوانيش روي لبهاش كوبيده شد فرصت هر عكس العملي رو ازش سلب كرد
YOU ARE READING
DELUSIVE DREAM S1
Fanfiction▪️ Fanfiction: Delusive Dream ▪️ First Season: Dizzy ▪️ Couple: Chanbaek HunHan KaiSoo ▪️ Genre: Fantasy Mystery Romance ▪️Condition: Completed ▪️ Author: Hera ▪️ Story is about: تا حالا شده خودتونو وسط يه داستان تصور كنيد؟ اگه اون داستانو خودتون ن...