هوایسانگ مشغول تمیز کردن جسم برادرش بود تا اون رو با تمیزی به خاک بسپاره.
لباس خوش دوختی را تنش کرد و موهایش را با گیره مخصوصش بست.
به جز رنگ پریده بودن اون و دوخت هایی که درو گردنش بود انگار هنوز زنده بودش و به خواب عمیقی فرو رفته است.
پیشانی برادرش را ببوسید و محکم در آغوش گرفت.
بعد مدت ها تونسته بود جسمش را در اغوش بکشه.
اشک از چشمانش جاری شد و مشغول عزاداری برای تنها عضو خانوادش پرداخت.
به زودی می امدنن و جسم بی جان اون رو درون تابوت قرار میدادن و در نزدیکی مقبره خانوادگی دفنش میکردن.
به سمت در رفت تا بقیه رو خبر کنه تا تابون را برای گذاشتنم جسم بردارش بیارن که با دیدن شخصی که پشت در بود تعجب کرد.
به نظر نمیامد ان شخص برای اوردن تابوت برادرش اومده باشد.
چهرش رو با کلاه حصیری که تور داشت پوشانده بود و لباس یک دست سیاهی بر تن داشت.
نیه هوایسانگ
"تو کی هستی؟"
شخص ناشناس بی توجه به سوال نیه هوایسانگ او را کنار زد و داخل اتاق شد و پشت سرش در را هم بست.
نیه هوایسانگ باز پرسید
"تو کی هستی؟"
شخص باز جواب نداد و نزدیک جسم نیه مینگ جو شد.
"میشه جوابم رو بدی؟"
شخص جواب داد
"میخوام به زندگی برشگردونم"
نیه هوایسانگ از شنیدن جواب ان مرد شوکه شد،او میخواست چیکار کنه؟میخواست برادرش روا زنده کنهد؟
"میفهمی چی میگی؟اون چند ساله مرده و بدنش تیکه تیکه شده؟تو کدوم بی عقلی هستی که اومدی اینجا؟اصلا چه کسی به تو اجازه ورود داده ؟"
شخصی که مشخص شده مرد به حرفای نیه هوایسانگ بی توجهی کرد و ادامه داد
"اگه به زندگی برگرده ممکنه یکی رو که براش مهمه رو از انزوا بیرون بیاره"
و شروع به زمزمه کردن حروف نامفهومی کرد و هاله های قرمز رنگی دورش ایجاد شد.
نیه هوایسانگ میخواست جلویش روا بگیره ولی اگه میتونست برادرش رو به حیات برگرداند خوب نمیشد؟
این طوری مثل ژنرال ارواح ،ون نینگ میشد ولی ممکن بود وحشیگری کنه.
در سکوت به کار های اون مرد نگاه میکرد و از کاراش سر در نمیاورد.
با گیجی بهش نگاه کرد که اون مرد طلسمی راو در هوا کشید و روی پیشانی نیه مینگ جو زد.
اول هیچ اتفاقی نیفتاد ولی بعد چند ثانیه جسم بی جان برادرش حرکت کرد و چشماش رو گشود.
مرد که معلوم بود به اندازه نیه هوایسانگ خوشحاله گفت
"نیروی شیطانی که درونش بود رو مهر و موم کردم اگه مشکلی براش پیش بیاد خودم بهش سر میزنم"
سریع به سمت در رفت
"تو کی هستی؟"
مرد در حالی که مسیرش رو از در به پنجره عوض کرد گفت
"شخص مهمی نیستم،فقط یک تعلیم دیده شیطانی هستم"
به بیرون پرید و در تاریکی شب محو شد.
نیه هوایسانگ به سمت برادرش رفت و دست او را محکم گرفت
"برادر....برادر....صدام رو میشنوی؟"
نیه مینگ جو سرش رو کمی گروند تا موقعیتی که درش قرار داره رو هضم کنه.
بعد نگاهش رو به چهره برادرش که اشک گوشه چشمانش اشک جمع شده بود داد.
دست ازادش رو بلند کرد و نزدیک صورت نیه هوایسانگ برد و ارام نوازشش کرد
"هوایسانگ؟این تویی؟"
اشک ها دیگه از چشمای نیه هوایسانگ خارج شدن
"بله برادر منم هوایسانگ"
نیه مینگ جو لبخند نایابی به برادرش زد
"چقدر بزرگ شدی یک لحظه نشناختمت"
نیه هوایسانگ لبخندی بهش زد
"چون خیلی وقت بود خوابیده بودی برادر"
محکم برادرش را بغل کرد و شدت اشکهایش بیشتر شد.
نیه مینگ جو فقط سر اون رو نوازش میکرد و چیزی نمیگفت.
بعد کمی گریه کردن سرش رو بالا اورد
"خوشحالم برگشتی"
نیه مینگ جو کمی برادرش رو از خودش فاصله داد و بلند شد و به دیوار تکیه داد
"چه خبر شده؟مگه من توسط جین گوانگ یائو کشته نشدم؟"
نیه هوایسانگ
"اره کشته شدی ولی چند دقیقه پیش یه مرد ناشناس وارد شد و با چندتا کار عجیب تونست تو رو زنده کنه"
نیه مینگ جو اخمی کرد
"مثل ژنرال اشباح؟"
نیه هوایسانگ سری تکون داد
"اره مثل ژنرال ارواح"
نیه مینگ جو تازه متوجه چیزی شد
"یک لحظه صبر کن،تو چطور میدونی من توسط جین گوانگ یائو کشته شدم؟"
نیه هوایسانگ
"هانگوانگ جون و فرمانده ایلینگ در حین کشف بی گناهی فرمانده ایلینگ این ماجرا رو فهمیدن و بعد همه تذهیبگرا باخبر شدن"
نیه مینگ جو از تعجب چشمانش گرد شد
"گفتی فرمانده ایلینگ؟ منظورت وی وشیان هستش دیگه؟"
نیه هوایسانگ
"اره، یکی اون رو به وسیله قربانی کردن بدنش به این جهان برگردوند و الان هم توی گوسو لان هستش"
نیه مینگ جو باز از حرف برادرش تعجب کرد
"وی وشیان الان تو مقر ابر هستش؟"
نیه هوایسانگ
"اره،خیلی وقت نیست اونجاست"
بعد ادامه حرف را با تردید ادامه داد
"خب راستش الان دیگه همه اون رو به عنوان معشوقه هانگوانگ جون میشناسن"
نیه مینگ جو از شنیدن این همه اتفاق واقعا تعجب کرده بود مگه اون دونفر مرد نیستن؟چطوری لان وانگجی اون رو به عنوان معشوقه خود به همه معرفی کرده بود؟
نبه هوایسانگ که متوجه شد برادرش به چی فکر میکنه گفت
"لان وانگجی تو روز مرگ وی وشیان عشق خودش رو به همه نشان داد بعد بهبود یافتن از چندین ضربه از شلاق تنبیه قوم لان دنبال هر نشانه ای از وی وشیان گشت و اخر سرهم روز مرگ لیان فنگ زون به عشق هم دیگه اعتراف کردن"
نیه مینگ جو از شنیدن این همه خبر عجیب سرش درد گرفته بود
"فقط چند سال نبودم"
نیه هوایسانگ
"اره اتفاقات عجیبی بودن"
نیه مینگ جو
"اون مرد ممکنه فرمانده ایلینگ باشه؟"
نیه هوایسانگ
"امکان نداره شنیدم وی وشیان و هانگوانگ جون بعد برگشتن به مقر ابر تاحالا از هم جدا نشدن."
نیه مینگ جو از پرسید این سوال تردید داشت ولی باید میپرسیدش
"ژیچن چی شد؟اون در چه حالیه؟اونم از همه چی خبر داره؟این چه سوالیه میپرسم حتما خبر داره و به خاطر دروغ هایی که بهش گفته قلبش شکسته"
نیه هوایسانگ با زمزمه گفت
"راستش لیان فنگ زون به دست خود زوو جون کشته شد"
نیه مینگ جو دیگه تحمل این خبر رو نداشت،جین منگ یائو به دست لان ژیچن کشته شده بود؟از هر نظری که بهش فکر کرد این امکان نداشت!
نیه هوایسانگ
"عمدی نبود،همش به خاطر من بود .وقتی میخواست زخمم رو درمان کنه تهدیدش کرد اگه تکون بخوره میکشش،وقتی بهم دارو داد من یه لحظه فکر کردم میخواد حمله کنه و منم داد کشیدم.
زوو جون بدون تردید شمشیرش رو کشید و توی قلب اون فرو کرد
بعد مرگ لیان فنگ زون ،زوو جون از رییس قوم بودن دست کشید و تو انزوا رفت"
نیه مینگ جو سرش رو با دستاش گرفت
بین این همه خبر شوکه کننده اخری از همشون شوکه کننده تر بود
"باید ببینمش"
تا بلند شد و به سمت در بره تعادلش بهم ریخت .
نیه هوایسانگ سریع به سمتش رفت و کمکش کرد رو پاهاش وایسه
"فعلا نمیشه،به زودی تابوتت رو میان باید سر اون یه فکرایی بکنم"
نیه مینگ جو سری تکون داد و با کمک برادرش روی تخت نشست
حس میکرد دست و پاهاش و حتی سرش به بدنش دوخته شد.
به گردنش دست زد با حس کردن دوخت هایی دور کردنش تعجب کرد
"اینا چین؟"
نیه هوایسانگ به سمت برادرش رفت و دستی به گردن برادرش کشید
"ببخشید انگار زیاد خوب ندوختمشون"
نیه مینگ جو
"منظورت چیه؟"
نیه هوایسانگ
"انگار بعد مرگت ژو یانگ بدنت رو تیکه تیکه کردش و مخفیشون کرده.
وی وشیان و هانگوان جون پیداشون کردن.
و الان هم پیش منی"
نیه مینگ جو پوزخندی زد
"انگار جین گوانگ یائو بد جوری کینه ازم به دل داشته"
نیه هوایسانگ
"او حتی به مرگ خانوادش و کسای دیگه اعترفا کرد و وقتی نزدیگ مرگش بود به زوو جون گفت هیچ وقت به فکر صدمه زدن و استفاده کردن از اون نبوده"
نیه مینگ جو سری تکون داد میدونست اون دونفر ارزش خاصی نسبت به هم دیگه داشت که با کارای جین گوانگ یائو همه این ارزش ها کمی زیر سوال رفته بود
"کی میریم گوسو؟"
نیه هوایسانگ
"تو تازه زنده شدی باید کمی صبر کنی تا به این بدنت عادت کنی بعدش میریم و گفتم که باید مقدمات خاکسپاریت رو دست کنم تا فعلا کسی از زنده شدنت خبر نداشته باشه"
نیه مینگ جو سری تکون داد،حق با برادرش بود.
یهو صدای در زدن اومد و نیه مینگ جو سریع روی تخت خوابید .
نیه هوایسانگ رفت در رو باز کرد و دونفر از افراد قوم نیه تابوت رو توی اتاق گذاشتن و بعد احترامی گذاشتن
"رییس قوم کار دیگه اید ندارید؟"
نیه هوایسانگ
"نه تا خود صبح مزاحمم نشید"
اون دونفر باز احترامی گذاشتن
"بله رییس قوم"
و از اتاق خارج شدن،به سمت تابوت رفت و دستی روی ان کشید.
هنوز هم باورش نمیشد لازم نیست دیگه برادرش رو توی این تابوت بزاره
"من میرم چند تا سنگ و چیزای سنگین دیگه بردارم بزارم تو تابوت تا سنگین بشه"
نیه مینگ جو روی تخت نشست
"بعد نیمه شب؟"
نیه هوایسانگ
"اره اگه اوضاع اون طوری فکر کردم بشه بدون مشکلی میتونیم بریم گوسو"
نیه مینگ جو سری تکون داد
"خوبه ،بیا پیشم"
نیه هوایسانگ نزدیک برادرش شد ،دستش رو گرفت و خوابندش روی تخت
"چی کار میکنی؟"
نیه مینگ جو در حالی که پتویی که اونجا بود رو روی نیه هوایسانگ میکشید گفت
"معلومه چند وقتیه خوب نخوابیدی کمی بخواب"
انگار منتظر بود یکی این حرف رو بهش بگه ،چون سریع چشماش بسته شد و به خواب فرو رفت.
بعد این که نیمه شب شد نیه مینگ جو مخفیانه بیرون رفت و چند تا سنگ هم وزن خودش برداشت و اون رو داخل تابوت گذاشت.
بعد گذاشتن سنگ ها در تابوت رو با چکش و میخ هایی که همراه تابوت بود محکم بست .
بعد تموم شدن کارش کنار برادرش نشست و به چهره اون خیره شد.
میدونست طی این سال هایی که نبود مجبور به کار هایی شده بود که باب میلش نبوده اهی کشید و سر برادرش رو نوازش کرد
{چند روز بعد......}
طی این چند روزی گذشت مراسم خاکسپاری نیه مینگ جو به خوبی برگزار شد و کسی به هیچی مشکوک نشده بود.
نیه هوایسانگ به برادرش که کنار خودش بود نگاهش انداخت.
برای این که شناخته نشه با یه کلاه حصیری چهرش رو پوشونده بود و لباس ساده ای به تن کرده بود.
نیه هوایسانگ
"حس عجیبه که ادم مراسم خاکسپاری خودش رو ببینه؟"
نیه مینگ جو سری تکون داد
"اره"
نیه هوایسانگ
"میخوای سابر ت رو برات بیارم؟"
نیه مینگ جو
"نه لازم نیست،فعلا بهش نیاز ندارم"
نیه هوایسانگ
"باشه،فردا راه میفتیم و میریم گوسو"
نیه مینگ جو یاد چیزی افتاد
"راستی قراره کی قوم جین رو رهبری کنه؟"
نیه هوایسانگ
"جز جین لینگ پسر جین زیشوان شخص دیگه ای نیست و اونم هنوز بچس قرار قوم جیانگ و قوم لان بهش کمک کنن"
نیه مینگ جو
"تو نمیخوای کمکی بکنی؟"
نیه هوایسانگ بادبزنش رو باز کرد و شروع به باد زدن خودش با اون کرد
"هر موقع کمک بخوان بهشون کمک میکنم،کینه من به لیان فنگ جون هیچ ربطی به جین لینگ نداره"
نیه مینگ جو
"خوبه"
نیه هوایسانگ
"بهتره برگردی اتاق،من میرم مقدمات سفرمون رو اماده کنم"
نیه مینگ جو فقط سزی تکون داد و مسیرش رو از نیه هوایسانگ جدا کرد
نیه هوایسانگ
"امیدوارم وقتی میبینش مشکلی براش پیش نیاد"
{چهار روز بعد....}
نیه مینگ جو لبه قایق نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد.
از وقتی که یادش میومد اونجا تغییر زیادی نکرده بود.
بچه ها در حال شادی کردن بودن و میخندیدن،بزرگ تر ها هم اون هارو شماتت میکردن که چرا اینقدر شیطنت میکنن.
بعد مدت ها انتظار قایق کناری پهلو گرفت و نیه مینگ جو پیاده شد و به نیه هوایسانگ کمک کرد پیاده بشه.
دوتا از افراد قوم همراهیشون میکردن و مراقب اون ها بودن.
برای رسیدن به دروازه اصلی مقر ابر باید مسیر نسبتا طولانی رو طی میکردن.
بعد بالا رفتن از پله های اخر به دروازه ورودی رسیدن .
نیه هوایسانگ دست تو استینش کرد و نشان یشمی رو در اورد و به نگهبان دروازه نشون داد .
بعد گرفتن تایید وارد شد،مقر ابر مثل قبل زیبا بود.
صدای خواندن پرنده ها می امد و نسیم صدای ان ها را پخش میکرد.
بعد کمی جو رفتن به یه گله خرگوش رو به رو شدن.
نیه مینگ جو به نیه هوایسانگ نگاه کرد
"مگه نگه داری از حیوان توی مقر ابر ممنوع نیست؟"
نیه هوایسانگ
"نمیدونم،فقط میدونم اینا خرگوشای هانگوانگ جون هستن"
نیه منگ جو نگاهش رو از نیه هوایسانگ گرفت و به خرگوش ها داد
"روز به روز چیزای عجیبی میشنوم و میبینم"
نیه هوایسانگ
"خودمم هم هنوز یه سری چیز ها تو شوکم درکت میکنم"
چند قدم دیگه برداشت که با لان وانگجی و وی وشیان رو به رو شد.
وی وشیان دستش رو دور دستای لان وانگجی حلقه کرده بود و لبخند میزد و مثل هیمشه از صورت لان وانگجی چیزی نمیشد حس کرد.
لان وانگجی با دیدن اون دونفر نزدیکشون شد وادای احترامی کرد
"خوش اومدید"
نیه هوایسانگ متقابل احترامی گذاشت
"ممنون"
وی وشیان نگاهش روی نیه مینگ جو بود
"ایشون کی هستن؟"
نیه هوایسانگ به برادرش نگاهی انداخت
"یک اشنای قدیمی"
لان وانگجی
"چیکار میتونم بکنم؟"
نیه هوایسانگ
"ایشون میخواد با برادر دوم یک ملاقاتی داشته باشه"
لان وانگجی نگاه سردی به نیه مینگ جو انداخت،به نظرش اون ادمی که چهرش رو پوشانده بود مشکوک میزد برای همین با تردید پرسید
"مهمه؟"
نیه هوایسانگ سری تکون داد
"اره"
وی وشیان قبل این که لان وانگجی چیزی بگه دست اون رو ول کرد و به سمت نیه مینگ جو رفت
"من میبرمش پیش برادر ژیچن"
استین لباس نیه مینگ جو رو گرفت و کشیدش ، بعد ولش کرد به سمتی رفت
نیه مینگ جو اولش کاری نکرد ولی بعد به دنبال وی وشیان راه افتاد هنوز از چیزی که دیده بود تو شوک بود.
یعنی لان وانگجی اینقدر عوض شده؟
به وی وشیان نگاه کرد، اخرین باری که دیده بودش توی محاصره تپه های ایلینگ بود.
ولی الان میدید اون غروری رو که وقتی که به تذهیگری شیطانی روی اورده بود رو نداره .
یه جورایی شاید بهش یک عذر خواهی بدهکار بود چون اونم قاطی بازی جین گوانگ یائو شده بود.
وی وشیان جلو تر حرکت میکرد و نیه مینگ جو دنبالش ،هیچ حرفی در و بدل نمیشد.
تا اونجایی که میدونست وی وشیان ادم پر حرفی بود.
در کمال سکوت از تپه ها و سنگ ها بالا رفتن و بعد پیاده روی طولانی به یک عمارت درون کوهستان رسیدن.
وی وشیان به عمارت اشاره کرد
"برادر ژیچن اونجا زندگی میکنه"
بعد رو به مینگ جو کرد
"فکر کنم یه مدت مهمونش هستید ،به جز لان ژان و لان پیر کسی بهش سر نمیزنه"
نیه مینگ جو با دین این که وی وشیان مسیرش رو عوض میکرد گفت
"با من نمیای تو؟"
وی وشیان سرش رو برگردوند و لبخند عجیبی بهش زد
"نه،به نظر میاد حرفای مهمی برای گفتن دارید "
به سمت مسیری که اومده بودن رفت
"من رفتم مراقب خودتون باشید"
نیه مینگ جو تا وقتی که وی وشیان از دیدش دور شد همون جا وایساد .
به سمت عمارت راه افتاد ، وقتی به در ورودیش رسید اروم در زد.
صدای ارام لان ژیچن اومد
"میتونی بیای تو"
نیه مینگ جو داخل شد ، سکوت عجیبی در ان مکان حکم فرما بود.
به اطراف نگاه میکرد و به دنبال لان ژیچن بود.
بعد کمی کشتن اون رو توی ایوان عمارت پیدا کرد.
سر لان ژیچن برگشت و با لبخند کمرنگی به ان شخص خیره شد ،عیجب بود براش به جز برادرش و عموش کس دیگه ای بهش سر بزنه
"چیزی شده؟؟"
نیه مینگ جو دستش رو به سمت بند های کلاهش برد
"به این زودی برادر بزرگت رو فراموش کردی ژیچن؟"
و با گفتن اخرین کلمه کلاه رو از سرش در اورد.
لان ژیچن با دیدن چهره اون فرد تو شوک شدیدی فرو رفته بود و با ناباوری به اون خیره شده بود.
بعد با تردید زمزمه کرد
" مینگ جو؟"
نیه مینگ جو
"اره خودمم"
لان ژیچن از جاش بلند شد و به سمت نیه مینگ جو رفت و با دستاش صورت اون رو لمس کرد.
بعد با دوتا دستاش صورت مینگ جو رو گرفت و درحالی که صداش میلرزید گفت
"میتونم لمست کنم واقعه ای هستی،میتونم لمست کنم واقعا خودتی"
بعد محکم بغلش کرد و اشک هاش شروع به ریختن کرد.
نیه مینگ جو کمر اون رو نوازش کرد
"واقعه ای هستم"
اشک های لان ژیچن بند نیومد،باورش نمیشد نیه مینگ جو الان پیششه
"چطور ممکنه؟من خودم جسم جونت رو دیدم ! چطور ممکنه؟"
اون رو از خودش جا کرد و با انگشتش اشکاش رو پاک کرد
"این سوالیه که خودم هم براش پاسخ ندارم،هوایسانگ میگفت یکی که تعلیم دیده شیطانی اومده و منو مثل ژنرال ارواح ون نینگ زنده کرده"
لان ژیچن
"این امکان نداره،تو سال ها بود که مرده بود،ماجرای تو با ژنرال ارواح ون نینگ فرق میکنه حتی خود وی وشیان هم بعد ون نینگ کسی رو نتوست مثل اون زنده کنه"
نیه مینگ جو سری تکون داد
"فرصتش رو ندادیم دوباره این کارو بکنه و درضم به نظر نمیاد کار اون باشه"
لان زیچن کمی اروم شده بود بعد لبخندی به اون زد
"بیا بشین"
نیه مینگ جو سری تکون داد و روی ایوان نشست .
لان ژیچن رفت برای خودش و اون چای بریزه بعد برگشت و کنار اون نشست و چای رو به دستش داد
"فکر کنم هوایسانگ همه چی رو برات گفته باشه"
نیه مینگ جو سری تکان داد
"اره، که دوتا از خبرا بد جوری برام شوکه کننده بود"
لان ژیچن
"فکر کنم درمورد ارباب زاده وی باشه درسته؟"
نیه مینگ جو سری تکون داد و خنده گفت
"اره،باورم نمیشه الان اون پایین تو بغل برادرته ، اونم برادر تو هانگوانگ جون "
لان ژیچن کمی از چایی نوشید
"عشقی رو که به اون داشت رو نیشد انکار کرد،خودم شاهد ناراحتی هاش بودم،همین که کنار هم هستش خوشحالم"
نیه مینگ جو
"خبر دیگه که منو شوکه کرد مرگ یائو بودش"
لان ژیچن دستش از حرکت ایستاد و چشماش پر غم شد
"اره "
نیه مینگ جو نگاهی به لان ژیچن انداخت
"اینو نگفتم که ناراحت بشی،اون به چیزی که حقش بود رسید ولی اینکه به دست تو مرد این حق تو نبود"
لان ژیچن لبخند غمگینی زد
"از سرنوشت نمیشه فرار کرد"
نیه مینگ جو
"ولی من فرارکردم"
لان ژیچن با تعجب بهش خیره شد
"ببین منو به جای این که الان زیر یه خلوار خاک باشم الان کنار تو نشستم و دارم چای مینوشم البته تنها مشکلش اینه که طعمش رو خوب حس نمیکنم همین ناراحتم میکنه"
لان ژیچن
"اروم تر شدی"
نیه مینگ جو
"اره خودمم هم متوجه شدم،شاید برای اینه که دیگه چیزی برای عصبانی شدن نیست"
لان ژیچن فقط سری تکون داد و سکوت کرد.
نیه مینگ جو دلش میخواست کاری کنه که لان ژیچن برا مدتی غم هاشو فراموش کنه.
فنجون چای رو کنار گذاشت و نزدیکش شد.
لان ژیچن از حرکت اون جا خود و با تعجب به نیه مینگ جو خیره شد.
نیه مینگ جو دستش رو بلند کرد و با پشت دستش گونه اون رو نوازش کرد.
لان ژیچن از سردی دست نیه مینگ جو کمی به خودش لرزید ولی حس خوبی رو بهش القا کرد.
بعد کمی نوازش گونه ی لان ژیچن دستش رو به سمت روبان سفید رنگ برد و از پشت اون رو باز کرد.
لان ژیچن کارای نیه مینگ جو تعجب کرده بود و چیزی برای گفتن نداشت.
بعد اون کار گیره یشمی مو هارو باز کرد و موهای لان ژیچن پریشان روی صورت اون ریخت.
نیه مینگ جو
"صورتت این طوری دوست داشتنی تر میشه"
لان ژیچن اروم زمزمه کرد
"مینگ جو"
نیه مینگ جو هم زمزمه وار گفت
"دوست دارم فعلا فقط به من فکر کنی لان هوان"
بعد اروم لباش رو روی لبای اون گذاشت و اروم شروع به بوسیدنش شد.
اولش فکر کرد اون رو پس میزنه ولی این کار رو نکرد و به جاش توی بوسه همکاری کرد.
نیه مینگ جو دستش رو پشت سر لان ژیچن گذاشت و بوسشون رو عمق تر کرد.
بعد بوسه طولانی در حالی که لان ژیچن نفس کم اورده بود جدا شدن.
لان ژیچن زمزمه کرد
"پای کارت باید وایسی"
نیه مینگ جو لبخند گرمی بهش زد
"تا ابد پای کارام هستم"
و دوباره بوسشون رو از سر گرفت.
******************************************
وی وشیان به اسمان نگاه کرد،کم کم داشت غروب میشد و هوا رو به تاریکی فرو میرفت.
لبخندی روی لبش نشست
"امیدورام برادر ژیچن با اون ناراحتی هاش کم تر بشه."
لان وانگجی کارش با لان چیرن تموم شده بود و رفت پیش وی وشیان.
وارد عمارت سکوت شد و وی وشیان رو در حالی که کنار پنجره نشسته بود و شراب لبخند امپراطور رو در دست داشت پیدا کرد.
لان وانگجی رفت و کنارش نشست به نظر میومد وی وشیان خوشحاله.
بعد کمی سکوتی که بینشون برقرار بود تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه
"بهم نگفتی اون چند روز با ون نینگ کجا رفتی؟"
وی وشیان سرش رو برگردوند و به لان وانگجی نزدیگ شد .
بوسه کوتاهی از لبای لان وانگجی گرفت و اروم گفت
"این یه رازه لان ژان ،البته شاید به زودی بفهمی چی شده"
و بعد در اغوش لان وانگجی قرار گرفت و دوباره به اسمان خیره شد.
******************************************
{فردا صبح.....}
لان ژیچن با برخورد نور خورشید به چشماش ، اونا رو باز کرد.
روز شده بود و نسیم صبح هنگام وارد عمارت میشد.
یاد اتفاقات دیروز افتاد ، ترسید نکنه همش خواب و خیال باشه.
اومد تکون بخورد که دید در اغوش داستان سردی گرفتار شد.
سرش رو ارو چرخوند باد دیدن نیه مینگ جو فهمید هیچ کدوم از اتفاقات دیروز خواب نبوده. بلکه کاملا واقعه ای بود.
با دستش رو بالا اورد و موهای نیه مینگ جو رو کنار زد تا بتونه چهره اون رو ببینه.
خوشحال بود برگشته بود ، درست بود هنوز عذاب وجدان کشتن جین گوانگ یائو رو داشت.
ولی با بودن در کنار نیه مینگ جو میتونست اون رو تحمل کنه.
نیه مینگ جو اروم چشماش رو باز کرد با دیدن بیدار بودن لان ژیچن پیشانی اون رو بوسید
"صبح بخیر هوان"
لان ژیچن لبخندی زد
"صبح تو هم بخیر مینگ جو"
YOU ARE READING
دیدار دوباره
Fanfictionباز هم دیگه را دیدیم....بعد مدت ها......فکر میکردم همه چیز را از دست داده ام....ولی تو پیشم برگشتی....واقعا خوشحالم که پیشم هستی.