اینکه توانایی دیدن اینده ی افراد رو داشت تقصیر اون نبود
اون مریض نبود
روانی یا جانی هم نبود
فقط میتونست با شنیدن یک اسم اینده ی فرد رو بیان کنه
دلیل اینجا بودنش هم همین بود
نشسته در گوشه ای از اتاقی تاریک در جایی به اسم زندان
به خاطر اسیب رسوندن به اقای نام
همسایه ی نسبتا پیرش که انگار در اینده قصد کشتنش رو داشت
اما بیون بکهیون پسر بیست و دو ساله و مستقلی بود که توانایی دیدن اینده ی اقای نام رو داشت
و بدون اینکه بخواد ، خودش رو گوشه ای از اینده ی اون مرد دیده بود
در اینده ی اقای نام بیون بکهیون فردی بود که میمیره
پس پسر پیش قدم شد
و چاقویی رو که قرار بود در قلب خودش فرو بره به سمت بدن مرد نشونه گرفت×~×~×~×
در اهنی اتاقک با صدای بدی باز شد و نور کمی فضای کثیف اتاق رو روشن کرد
سرباز به ارامی غذا رو در وسط اتاق قرار داد و با دقت زیادی عقب رفت
بکهیون تمام حرکات فرد بلند قد و لاغر اندام رو زیر نظر گرفت و به
یکباره بلند خندید
_هی...من نمیتونم اسمتو بخونم
از جا بلند شد و قدمی به سمت نور برداشت
_نشنیدی مگه؟...تا اسمتو ندونم اینده ای هم در کار نیست
شونه ای بالا انداخت و جلو تر رفت
سرباز یک قدم دیگر عقب رفت
حالا پشت سرباز کامال به در زهوار در رفته چسبیده بود
_نترس
هنوز هم میخندید
انگشت اشاره و شستشو بهم چسبوند و انگشتان دیگرش درون دستش
جمع شدند
_فقط یه سوال کوچولو
سرباز از ترس خونده شدن اسمش ، اسم چسبیده شده روی لباسش رو با کف دست پنهون کرد و سر تکون داد
_اسم دکتری که قرارِ از من دیدن کنه
با تمسخر گفت
جلوی ظرف غذا نشست و دو انگشتشو درون خورشت فرو کرد
یک انگشتش رو داخل دهنش فرستاد و انگشت دیگر رو طرف سرباز گرفت
_میخوری؟
سرباز بی هیچ حرفی هنوز هم کنار در ایستاده بود
وقتی جوابی نگرفت انگشت دیگرشم مزه کرد و بار دیگر از جا بلند شد
_ترس گوش هاتو هم کر کرده؟
_نمیخورم
بکهیون از شنیدن جواب سرباز باز هم خندید
_اونو میدونم...اسم دکتر؟
_من..من مجبور نیستم جوابتو بدم
پسر دستی به چونه اش کشید و باز هم جلو رفت
حالا کمتر از دو قدم با سرباز فاصله داشت
_پس قرار این روزا با اسم تو سرگرم شم؟
و دستشو به دست مرد که روی اسمش بود چسبوند
سرباز ترسیده لباسشو زیر دستش فشار داد و با مردمک های درشت شده به پسر نگاه کرد
_لطفا فاصله بگیر وگرنه گزارشتو میدم
بکهیون با خنده دستاشو بالا برد و قدمی عقب رفت
_فهمیدن اسم اون کوفتی توسط من هیچ خطری برای تو نداره
سرباز که موظف بود تا پایان غذای پسر توی اتاق بمونه جلو رفت و غذا
رو برداشت
_هی هی...من گرسنه ام
سرباز با صدایی لرزون اعلام کرد :_وقت خوردن غذا تمومه
بکهیون به سمت تاریک اتاق رفت
_خسیس
قبل از خارج شدن سرباز پسر باز هم لب باز کرد
_من اسمتو میدونم سرباز پس به نفعته...
حرفش با صدای بلند و ترسیده ی سرباز نصفه موند
_پارک چانیول..اسم اون دکتر پارک چانیوله
بکهیون برای چندمین بار در اون نیم ساعت بلند خندید
_تو واقعا سرباز شجاعی هستی
با تمسخر گفت و ادامه داد
_بزار یه رازی رو بهت بگم
از جا بلند شد
خودشو به سرباز رسوند
سرباز لاغر بود و قد نسبتا بلندی داشت
پس روی پنجه ی پا بلند شد و کنار گوشش زمزمه کرد
_من فقط میتونم اینده ی افرادی رو ببینم که خودمم در اون اینده و
زندگی نقش داشته باشم... من توانایی دیدن اینده ی تو رو ندارم کیم
جون یانگ
حالا یه سرگرمی برای روز های حوصله سر برش داشت
فقط کافی بود چشمهاشو روی هم بزاره تا در اینده ی دکتری که تا اخر
هفته به دیدنش میومد غرق شه
اما آیا توی اینده ی اون فرد نقشی داشت تا بتونه خودش رو سرگرم
کنه؟
کافی بود به خواب بره تا متوجه ی علامت سوالِ داخل سرش بشه
YOU ARE READING
|~the future∆chanbaek ver~|
Fantasy↩کاپل:چانبک ↩ژانرها:فانتزی•اسمات•رمنس ↩وضعیت:وانشات ↩ورژن چانبک وانشات سکای *-* امیدوارم دوستش داشته باشید ❇