Unknown zeal

6.2K 675 134
                                    

عقل کل(سوم شخص)*
جونگکوک با چشمی که پایینش سیاه شده بود و لپی که از زخمش خون میومد وارد کلاس شد.درسته که زخمی و کبود شده بود اما ده برابرش طرف مقابل رو ناقص کرده. خودش هم هنوز نمیدونست به چه دلیل فاکی این دعوای مضخرف رو کرده بود.
بدون توجه به دخترایی که ناراحتی بهش نگاه میکردم و برای جلب توجهش هی ازش میخواستن ک بره تا زخمشو تمیز کنن به سمت صندلیش رفت.
«جئون برای چی دیر اومدی سر کلاس»
+اوه بیخیال پارک بودن یا نبودن من توی کلاس واقعا تفاوتی ایجاد نمیکنه.
معلم چشمی به خاطر گستاخی دانش آموزش چرخوند و به درس دادنش ادامه داد.
کوک به افرادی که با صدای یواش به خاطر اون معلم احمق قربون صدقش میرفتن سرشو گذاشت روی میز. شب قبل پدرش مجبورش کرده بود که به یه رستوران بره و اونجا رسما بهش گفت توی زندگیش هیچ کارس و بدون ذره ای احمیت داشتن نظر اون با کیم تهیونگ نامزد کرده و امروز وقتی که دید چند تا پسر لاشی و هورنی دیوونه دارن در مورد کونش بحث میکنن عصبانی شده بود. اخرین چیزی که میخواست اینه که کسی که قراره بقیه عمر فاکیش رو باهاش بگذرونه هر چند به اجبار بهش تجاوز بشه و اون مجبور شه جمعش کنه.
درسته که هیچ چیز طبق خواستش نبود اما اون لحظه بدجوری غیرتی شده بودو همین بود که الان داشت مغزشو به خاطر عصبانیت از دست خودش منفجر میکرد.
بالاخره زنگ خورد و کوک به مقصد قفسش کلاس رو ترک کرد.
همینطور که دونه دونه دستمال های خونی رو روی زمین مینداخت به دستمال دیگه از توی قفسش برمیداشت و میزاشت روی صورتش.
تهیونگ که از دخترا و پذیرایی ک داشتن توی راهرو ها برای اون شخص به اصطلاح نامزدش غش و ضعف میرفتن و بعضی شون که داشتن گریه میکردن شنیده بود که اون باز دعوا کرده بدون اینکه تسلطی روی پاهاش داشته باشه به سمت اون جایی که میدونست قفسه‌ی اونه و احتمالا الان اونجاست رفت.نمیدونست چرا داره اینکارو میکنه اما یه جورایی احساس مسئولیت میکرد.

_اممم جونگکوک
وقتی روشو برگردوند با دلیل بدبختاش رو به رو شد.
وقتی به خانوادش گفته بود گیه خیلی خوشحال شد که اونا قبولش کردن ولی اصلا فکرشو نمیکرد که براش شرط بزارن که در صورت رابطه با یه مرد اونا باید براش اون شخص رو انتخاب کنن.
+هان؟!
-لطفا بزار کمکت کنم.
بدون اینکه منتظر جواب بمونه دستمال هارو از دستش گرفت و شروع کرد به تمیز کردن صورت شوهر ایندش و این وسط جونگکوک بود که کاملا حواسش پرت این شده بود که چقدر دستای یه نفر میتونه نرم باشه یا با برخورد به پوست صورتش حس خوبی ایجاد کنه.
«هی جوجه تو اینجا چه غلطی میکنییییی؟!»
و بعله جئون جونگکوک یه سال آخری بود و غیر ممکنه به طبقه‌ی سال آخری ها بیای و همینطوری بدون فوش خوردن و توهین شنیدن از اونجا بیرون بیای.
نفس عمیقی کشید و سرش و انداخت پایین.
+سر به سرش نزار یونگ. برو پایین تهیونگ
«اووووو از کی تا حالا یه جوجه برات مهم شده؟!»
+مگه من با تو نیستم میگم برو پایین هان؟!
تهیونگ سری تکون داد اما قبل از اینکه نظرش عوض شه سریع دست هاش روی شونه های جونگکوک گذاشت و بعد از گذاشتن بوسه‌ی سریعی روی گونه‌ش از اونجا دور شد. درسته تهیونگ وقتی جونگکوک اون دعوا رو اونجام داد اونجا بود و فهمیده بود که اون دعوا رو به خاطر تهیونگ انجام داده و این شاید یه روش خجالت آور برای تشکر بود.

Unknown zeal Where stories live. Discover now