{فردا صبح}
ون چینگ چند تو داروی تقویتی به وی ووشیان داد وگفت
"یادت باشه به طور منظم مصرفش کنی"
بعد یه چیزی که لای پارچه پیچونده شد رو رهم بهش داد
"توش چند دست لباس که به دردت میخوره گذاشتم و همیطور مقداری پول"
وی ووشیان
"پول لازم نبود"
ون چینگ
"لازمت میشه"
وی ووشیان نامه ای رو از تو استینش در اورد و به ون چینگ داد
"وقتی اوضاع بهم ریخت بازش کن"
ون چینگ با تعجب نامه رو گرفت
"باشه ولی برای چیه؟"
وی ووشیان
"میفهمی بدون خیلی مهمه"
ون چینگ
"باشه"
تا این رو گفت جیانگ فنگمیان داخل شد
"آ-شیان"
وی ووشیان به سمت جیانگ فنگمیان رفت
"مراقب خودتون باشید"
جیانگ فنگمیان
"تو هم مراقب خودت باش"
وی ووشیان سری تکون داد و همراه یه تذهیبگر ونی به سمت بیرون هدایت شد، اخرین بار به ون چینگ، ون نینگ و جیانگ فنگمیان نگاه کرد و رفت.
تصمیم داشت به همون کنار دریاچه برگرده ولی جای خیلی پرتی بود و لازم داشت جایی با امکانات لازم باشه مخصوصا با این وضعیتش .
اولین انتخابش این بود که به شهر دور از تذهیبگری بره و اونجا زندگی کنه، میتونه بره برای دارو فروشی یا پزشکی کار کنه.
پارچه ای که ون چینگ به داده بود رو باز کرد و با دیدن لباسای زنونه و وسایل دیگه که لازم میشه، لبخندی زد.
ون چینگ هواسش خیل جمع بود، اون باید دیگه به عنوان یه زن زندگی میکرد به هر حال الان تو وضعیتی نبود به عنوان یه مرد کار بکنه.
بعد کلی دنگ و فنگ به دریاچه میرسه و سمت کلبه میره، روی تخت اونجا ولو میشه و اهی میکشه.
"این دیگه کم کم داخره مسخره و عجیب میشه"
بعد کمی استراحت به سمت دریاچه میره و لباس هاش رو در میاره و میره توش، خیلی وقت بود توی اب نرفته بود.
از توی دریاچه دوتا ماهی گرفت و رو خشکی انداختشون، یاد زمانی که لان وانگجی اونجا بود افتاد دلش برای اون تنگ شده بود ولی باید فاصلش رو با اونا حفظ میکرد.
از اب دریاچه بیرون اومد و با پارچه ای که اورده بود بدنش رو خشک کرد و و باله اش با درد به پاهاش تبدیل شد، لباس هاش رو پوشید و رفت برای اتش درست کردن چوب برداره.
بعد جمع کرد چوب اتیشی درست کرد و ماهی ها رو به چوب کشید و گذاشت کنار اتش که خوب بپزن.
دستی به شکمش کشید و گفت
"نمیدونم اسمت رو چی بزارم فعلا بزار به دنیا بیای تا بفهمم دختری یا پسر بعد روت اسم بزارم"
همینطور مشغول حرف زدن با بچه ی توی شکمش بود که ماهی ها اماده شدن و وی ووشیان مشغول خوردن اونا شد
"خوبه از پوش حالم بد نمیشه"
بعد خوردن ماهی ها اتش رو خاموش کرد و روی زمین دراز کشید،چهره لان وانگجی همش توی ذهنش پدیدار شده بود و تقریبا کلافه شده بود.
"باشه باشه میرم فقط از دور نگاهش میکنم و میرم پی کارم، میرم یه شهر دور از تذهیبگری"
از جاش بلند و به سمت کلبه رفت مشغول عوض کردن لباساش با لباش های زنونه شد، بعد پوشیدن اونا صورتش رو ارایش کرد و و موهاش رو مدل زنونه با گیره و سنجاق بست.
به اینه که اونجا بود نگاه کرد، دیگه کسی شک نمیکرد به مرده.
دستی روی شکمش کشید
"بریم بابایی رو ببینیم البته برای مدت کوتاه"
از کلبه خارج شد و به سمت جاده رفت، سر راه سوار یه گاری شد و به سمت یونمنگ راه افتاد شنیده بود چهار قوم اونجا جمع شدن.
{چند روز بعد_یونمنگ}
لان وانگجی به نیلوفر های ابی نگاه میکرد، وی ووشیان عاشق اونا بود، دل تنگش بود ، دل نگرانش بود.
دوست داشت بدونه اون توی چه وضعیتی هستش.
توی فک بود که دستی روی شونش نشست که دید برادرش لان شیچن هستش.
"توی فکری وانگجی"
وانگجی اروم گفت
"دل تنگشم"
لان شیچن لبخندی زد
"عاشقش شدی؟"
لان وانگجی
"من عاشق اون نیستم"
لان شیچن
"هستی از وقتی شنیدی اسیر شده همش تو فکرش هستی و نگرانش هستی"
وانگجی چیزی نگفت، اگه عاشق اون پسر عجیب و شیطون نشده بود که اون شب باهاش نمیخوابید.
چرا انگار میکرد که عاشقش نیست در حالی که هستش!
لان شیچن
"حالا نمیخواد تو فکرت غرق بشی"
لان وانگجی
"ولی اون هم مرده وهم پری دریایی"
لان شیچن
"فعلا بزار مشکلات حل بشه در اون مورد فکر میکنیم"
لان وانگجی سری تکون داد بعد کمی سکوت گفت
"من میرم کمی بگردم"
لان شیچن
"باشه"
YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم