[ جانگ کوک ]
_: چیم، نظرت چیه بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟!جیمین گازی به سیبش زد و خیلی بی حوصله گفت:
_:بیرون هوا خیلی سرده میترسم یکیمون سرما بخوره که بعد هردومون سرما میخوریم!
_: اوه بیخیال! تو واقعیت میخوای لذت دیدن اولین برف زمستونی رو بخاطر ترس از سرماخوردگی از دست بدی؟؟
بالاخره اون بی حوصلگی و کسلی اعصاب خورد کنش، از نگاه و رفتارش پر کشید.
_: برف؟!
_: آره من امروز هواشناسی رو چککردم و گفت تا قبل از غروب خورشید به احتمال زیاد برف میاد!
اولین برف زمستونی رو باهم وقتی کنار هم داریم قدم می زنیم می بینیم! رمانتیک میشه!لحن مشتاقم بالاخره کار خودشو کرد و جیمین راضی شد بره آماده بشه و البته منم بعد خاموش کردن تلویزیون رفتم برای آماده شدن.
•••••
یکم استرس داشتم!
حدود یه ربع بود که فقط داشتیم بی هدف تو خیابونای پر زرق و برق بوسان می چرخیدیم.
با اینکه همه جا حال و هوای کریسمسو داشت و واقعا چیزی برای بی حوصله بودن وجود نداشت، اما وقتی زیادی منتظر بمونی چیزایی مث این ریسه های مزخرف و تزیینات بوتیک ها و مرکز خرید ها هم برات خسته کننده میشه.
البته برخلاف من، جیمین خیلی هیجان زده به نظر می رسید.
دیگه داشت شب میشد ولی شهر بخاطر تزیینات کریسمس مث روز می درخشید!
جیمین از همه چیزایی که برای من عادی بودن به طرز شگفت آوری لذت می برد و این باعث میشد قلبم فشرده بشه!
کسی که میتونست طوری زندگی کنه که آخرین مدل لامبرگینی هم براش جذابیت چندانی نداشته باشه و از بهترین برند های لباس استفاده کنه، با دیدن مغازه های رنگارنگ هیجان زده میشد!
فشار وجدان روم به حدی زیاد بود که سرمو انداخته بودم پایین تا چیز بیشتری رو نبینم! تا موفق بشم بغض لعنتی تو گلوم رو شکست بدم.
درست وقتی به یه فضای نسبتا خلوت نزدیک یه پارک رسیدیم، جیمین ایستادو گوشیشو از جیبش دراورد و قفلشو وا کرد و وارد دوربینش شد.
ازم خواست اونجا بایستم کنارش و باهم، یه سلفی از اولین باری که تو خیابونای بوسان قدم زده بگیریم!
تو زادگاهش! البته اگه می دونست!
داشتیم برای فیلم آماده میشدیم و من تمام سعیمو میکردم اینطور به نظر نیاد که الان خورده تو برجکم برای نیومدن برف!
و درست لحظه ای که واقعا از اومدنش ناامید شدم یه چیز سفید رنگ از جلو چشمام رد شد.
مطمئنم که برف بود. مطمئنم!
_: داره برف میاد!
جیمین سرشو بلند کرد و متوجه شد واقعا داره برف میاد و این بار با خیالی راحت منتظر شدم تا جیمین یه ویدیو کوتاه و بعد یه سلفی بگیره!
واقعا اگه جیمین بفهمه، خیلی راحت می تونست مثل پادشاها زندگی کنه چه واکنشی نشون میده!؟•••••
[راوی]
_: داری جایی میری؟!
جانگ کوک کلاه سوییشرتش رو پایین کشید و با یه لبخند ملیح شروع کرد به توضیح دادن.
_: آره. یه سری کار کوچیک دارم، گفتم تا بوسان هستیم انجامش بدم.
زود برمی گردم خوشگلم!
قبل از اینکه کامل از خونه بره بیرون صدای جیمین رو شنید که می گفت:
کمتر با من مث دخترا رفتار کن!!
فاصله بین در تا آسانسورو از خنده ریسه می رفت!
_: کجای کاری جیمینی! به زودی قراره رسمی و قانونی زنم بشی!!
از اونجایی که تو مرکز شهر بودن، پس تا فروشگاه ها و پاساژای گرون قیمت و پر زرق و برق بوسان فاصله ای نبود.
جانگ کوک فقط یه هودی و یه شلوار کتون مشکی و کتونی های مشکی تنش بود ولی با همون تیپ اسپرت و ساده اش هم خیلی راحت توجه دخترای اطرافش رو کسب می کرد!
ولی تموم توجه اون، رو مراکز فروش جواهرات و رو حلقه ها و انگشتر های تو ویترین ها می چرخید!
دنبال یه چیز خاص می گشت!
یه چیزی که به خاص ترین فرد زندگیش بیاد.
یه حلقه شیک و منحصر به فرد که بتونه تو شبی که برنامشو چیده بود جا داشته باشه!
ESTÁS LEYENDO
[ Shameless ]
Fanfic◆Genere: smut (a bit harsh) _ romance _ angst همه چیز ازون شبی شروع شد که من به هوای اینکه اونم یه مرد بی بندوبار عوضیه که دنباله یه رابطه یه شبه می گرده بهش نزدیک شدم! ◆◆◆ _: جانگوک، اسمت خیلی بهت میاد..همون طور با غرور..زیبا و محکم! _: البت برای...