:خیله خب، ساکت دیگه... اسم هر کی رو خوندم و جواب نداد براش غیبت رد میکنم ها… وو بکهیون؟
_بله
:پارک چانیول؟
+...
پارک چانیول؟
+ها؟! حاضرم...
:بهتره بیدار شی جناب؛ چون اولین نفر قراره از خودت درس بپرسم...
+ها؟ باشه باشه ...
: وو جونگین؟
چان و بک: حاضره...
: پس کجاست، چرا نمیبینمش؟!؟ ...هوفــفف...کیم سهون؟...
بک و چان: غایبه...
:باز دوباره؟!.
.
.*هشدار: خواننده های عزیز، لطفا از هیچکدوم از شخصیا راحت نگذرید...همه ی اونها بندهایی از وجودِ داستان، آینده و حقایق آن هستند و همچنین کاملا بهم مرتبط...
Topic1: #once upon a time
: خیله خب ساکت باشید دیگه ،کلاستون خیلی شلوغه... آه راستی !دو چهره ی جدید میبینم… بیاید بالا و خودتون رو معرفی کنید تا بچه ها هم باهاتون اشنا بشن...
-:سلام جانگ جه هیون هستم... یه سال رو جهشی خوندم و خب با این اوصاف از شما کوچکترم لطفا هوامو داشته باشید...
+:لی ته یونگ هستم ...یکی از بچه ها ، همون که میز اول نشسته که نه، لَم داده بود؛ با چشمای بسته دستش رو بالا برد...
×:سوالی داری پارک چانیول؟
با صدای بم و ارومش جوابِ دبیر رو داد: چطوری؟
بکهیون ، پسری که صندلیه کناری او نشسته بود، حرفش رو تصحیح و تفسیر کرد: منظورش اینه که امسال سال اخره و ما باید اماده ی ورود به دانشگاه بشیم و همچنین الان اواسط ساله ؛در نتیجه انتقالی گرفتن و ورود به مدرسه اونم همچین مدرسه ای ،چندان آسون نیست؛ پس شما چطوری انتقالی گرفتید؟
اقای سونگ گیج و کمی متعجب گفت : پارک، اینهمه حرف رو تو میخواستی با اون یه فعل پرسشی، مطرح کنی؟!
اما چانیول که انگار دوباره بخواب رفته بود، جوابی نداد و بک با لبخندی احمقانه و نیشنما، خودشو جلو کشید تا اقای سونگ دهن نیمه باز پارک چانیول رو نبینه و بعد با اشاره ای اروم گفت: خب حالا میشه بدونیم با اینهمه سختگیریه قوانین مدرسه و اقای لی سومان چطوری انتقالی گرفتید ؟
جه هیون کمی مکث کرد و گفت : با کمک یکی از آشنایانمون تونستیم ورودی بگیریم...
بعد همونطور که با نوک انگشتش پشت کله اش رو میخاروند با لبخندی معذب ادامه داد: خب ما زیاد در جریان مسئله نیستیم...چن و شیومین که میزهای یکی مونده به اخر مینشستن به هم نگاهی انداختند و پوزخند زدند...
" کمک اقوام = پارتی بازیه لی سومان "
.
.
.
بعد از استراحت و خوردن نهار، از غذاخوری بیرون اومدند و به سمت کلاس راه افتادند. جه هیون سعی میکرد تا از چن و شیومین اطلاعاتی راجع به بچه ها و جو کلاس بگیره و بیشتر درباره ی دبیرها بدونه، ولی ته یونگ فقط بی صدا اونها رو دنبال میکرد.
شیومین پسری مهربون و خونگرم بود ولی تا وقتیکه طرف مقابل قدم جلو نمیذاشت و لازم نبود، صحبت نمیکرد و اروم فقط نظاره گر باقی میموند؛اون همیشه سعی میکرد در هر شرایطی لبخند بزنه.
چن اما جز اون دسته ادمها بود که دوست داشت جدی بنظر برسه و از هیچ فرصتی برای ضایع کردن طرف مقابل چشم پوشی نمیکرد،حتی اگه اون فرد دوست صمیمیش باشه. در کل، اصلا مهم نبود که چی بگی، اون باید مخالفت میکرد...
از دور که نگاه میکردی،بنظر میرسید که رابطه ی صمیمی ای بین چن و شیومین برقرار باشه؛ اما رابطه ی بین اونها هم مثل شخصیتهاشون خاص بود.
اوندو همیشه تو کلاس حاضر بودند، اما اگر هم نبودند، چندان حس نمیشد. این به این معنی نبود که اونها طرد شده باشند،نه...
این انتخاب خودشون بود، ناظرین مسکوت...
اونها کم حرف بودند، اما وقتی به هم میرسیدند، نه...
افکار نزدیکی با هم داشتند اما حتی اینکه بخواهند کنار هم بشینند،نه...
تضاد های زیادی با هم داشتند اما دشمنی و جنجال ،نه…
تفاهم های زیادی هم با هم داشتند اما علاقه.......
گاهی صدای بحثشون، بالا میرفت و گاهی فقط از چشمهاشون حرفهای هم رو میفهمیدند ،در صورتی که هیچکس از حرفها و دلیل خنده هاشون هیچی متوجه نمیشد.
YOU ARE READING
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...