در جای دیگر.....
مردی روی تخت بیهوش افتاده بود و زنی بالای سرش نشسته بود و با پارچه مرطوب صورت مرد رو تمیز میکرد.
زن اهی کشید و با غم به مرد بیهوش روی تخت نگاه کرد.
یکی وارد اون اتاقش و نگاه زن به اون رفت
"هنوز بهوش نیومده نگرانم"
کسی که وارد شده بود دستش رو روی شونه زن گذاشت وگفت
"خب با اون بلایی که سرش اومده طبیعیه چند وقتی بیهوش باشه، توهم به خودت سختش نگیر الان تو دوران حساسی هستی "
زن یا در اصلا وی ووشیان به مرد روی تخت نگاه کرد
"این طوری میبنمش قلبم به درد میاد ون چینگ"
ون چینگ محکم توی سر وی ووشیان کوبید
"فعلا قلبت باید از وضعیت خودت درد بیاد پاشو برو توی تختت، وضعیتت ناپایداره، برای من مراقب بقیه هم هست"
وی ووشیان سرش رو مالید و گفت
"حالا چرا میزنی با زبون خوش هم میتونی بگی"
ون چینگ
"برای تو باید از رو استفاده کرد"
وی ووشیان به سختی از جاش بلند شد و دستی به شکمش که حالا خیلی بزرگ شده بود کشید
"باشه میرم"
تا بلند شد صدای ناله ضعیفی که توجه اون دونفر رو به خودش جلب کرد
ون چینگ به سمت مرد رفت و گفت
"دیدی نگران بودی؟ حالا برو بیرون"
وی ووشیان چشم غره ای به ون چینگ رفت
"باشه"
از اتاق زد بیرون، ون چینگ به مرد نگاهی انداخت
"حالتون خوبه؟"
مرد به چهره ون چینگ نگاه کرد
"من کجام؟"
ون چینگ گفت
"توی یه روستا دور از تذهیبگری هستیم"
مرد با کمک ون چینگ نشست
"تو کی هستی؟"
ون چینگ توقع از دست دادن حافظه رو داشت
"شما ون رو هستید، یکی از بازمانده های قوم ون، در اصل کل روستا از باز مانده های قوم ون هستن، موقع اومدن به اینجا خوردید زمین و سرتون بد اسیب دید"
ون رو سری تکون داد
"خوبه شما ها منو میشناسید"
ون چینگ
"حالتون بهتر بشه میتونید برید بیرون پیش بقیه"
ون رو
"ون زنه که رفت بیون کی بود؟"
ون چینگ
"وی ژان، با اینکه حامله بود بودتو این چند روز حسابی مراقبت بود"
ون رو
"بعدا ازش تشکر میکنم"
ون چینگ
"خوبه من میرم یه چیزایی برات بیارم پس استراحت کن"
ون رو سری تکون داد و چشماش رو دوباره بست.
چند روز بعد.....
لان وانگجی در حال زینتر زدن بود ولی همش با به یاد اوردن وی ووشیان نمیتونست تمرکز کنه.
دست از نواختن برداشت و تصمیم گرفت بره بیرون کمی قدم بزنه، سر راه با برادرش رو به رو شد.
لان وانگجی
" برادر"
لان شیچن لبخندی به لان وانگجی زد
"هنوز خبری ازش نشده"
لان وانگجی سری تکون داد و چیزی نگفت، لان شیچن نگرانی برادرش رو درک میکرد خودش هم نگران بود ولی نه به اندازه لان وانگحی
"پیدا میشه دارن دنبالش میگردن"
لان وانگجی اهی میکشد
"امیدوارم"
به اسمون خیره شد و چییزی برای گفتن نداشت.
در جای دیگر.....
وی ووشیان از تختش بیرون اومده بود تا پیاده روی کنه، همه چی خوب بود، هوا خوب و دلپذیر بود.
دقیقا هوایی بود برای پیاده روی یه زن باردار یا بهتر بگه مرد باردار خوب بود که صدای دادی شنید
" من به تو چی بگم اخه؟؟"
وی ووشیان به عقب برگشت که دید ون چینگ به سمتش میاد
"مگه نگفتم اگه میخوای قدم بزنی یکی همراعت باشه؟"
وی ووشیان
"خب خودم اومدم چیزی نشده که؟"
ون چینگ بهش رسید
"احمق چرا نمیفهمی ممکنه زود تر از موعد بچت به دنیا بیاد به هر حال بدنت با زنا متفاوتیه"
وی ووشیان
"میدونم ولی یه جا نشستن توی کار من یکی نیست"
ون چینگ اهی کشید، حریف این پسر نمیشد
"یه کاری نکن با سوزن هام بیهوشت کنم "
وی ووشیان
"حالا چرا خشن میشی؟ لازم نیست بر میگردم"
ون چینگ به وی ووشیان چپ چپ نگاه کرد
"این ما های اخر رو تحمل کنی خوبه"
وی ووشیان
"سعی میکنم"
ون نینگ به سمت اونا اومد و رو به ن نینگ کرد
"اون اومدش بیرون"
ون چینگ
"با همه صحبت کردم چیزی نیست"
وی ووشیان
"ببینیم این ماجرا به کجا میکشه اه"
ESTÁS LEYENDO
عاشقت شدم
Fanficعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم