...فلش بک به ۱۳سال پیش...
بالاخره انتظار کای ، نتیجه داد و سهون کوچولش از مهدکودک برگشت... خودش رو بیتفاوت و عادی نشون داد و با صدای بَشاشِ پسرک که از درب ورودی اون رو خطاب قرار داده بود ، لبخندش رو خورد و سعی کرد جدی باشه...
: شلام کای اوپا...
کای سرش رو از توی کتابش بالا اورد و با همون چهره ی بی حالتش گفت : شلام شهون توشول... (سلام سهون کوچول)
سهون فهمید که تنها همراه این دوران از زندگیش، باز هم داره حرف زدنش رو مسخره میکنه.
لبهای صورتی و غنچه ایش رو ورچید و راهش رو کج کرد : اشلانِشم مَ ایندُری حلف نمیزنم... (اصلاش هم من اینطوری حرف نمیزنم)
کای با خنده ای که نتونسته بود در مقابل اون وروجک توی صداش کنترل کنه، گفت : آله آله تو لاشت میگی... (اره اره تو راست میگی)
سهون که همیشه بعد از کای، به سگِ دوست داشتنیش پناه میبرد ؛حالا که مثلا میخواست به کای بی محلی کنه، بعد از انداختن کیف کوچیک و سبُکش که طرح یک خورشید زرد رنگ با لبخند سرخ بر لب رو داشت ، روی زمین، به سمت چادر نسبتا بزرگ "وی وی" رفت .
به صورت دبلیو روی زمین نشست و سرش رو خم کرد و توی خونه ی اون رو نگاه ؛ اما در کمال تعجب وی وی توی چادرش نبود.
سهون متعجب سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به اطراف گردوند و با اون صدای نازک ِ تو دماغیش گفت : بی بی...
کای خنده اش رو کنترل کرد و گفت : دیدمش رفت توی حیاط پشتی...
سهون از جاش بلند شد و با قدمهای تند به سمت حیاط پشتی رفت و کای کتابش رو بست و با اشتیاق منتظر شد.
سکوت طولانیه سهون، گیج و کمی متعجبش کرد. از جاش بلند شد و اروم به سمت حیاط پشتی رفت... سهون کنار سگِ بیهوش شده و خونِ مصنوعیه اطرافش، به حالت همیشگیش،با شکل دبلیویی پاهاش، نشسته بود و بدنش میلرزید...
کای نمیتونست چهره ی سهون رو ببینه پس اروم صداش کرد : سهونا؟ حالت خوبه ؟
لرزش تن سهون داشت بیشتر میشد و کای با نگرانی سریع خودش رو به اون رسوند و تن نحیفش رو از پشت گرفت و چرخوندش...
صورتش از اشک خیس و بخاطر گیرافتادنِ نفسش در سینه اش، به سرخی میزد و رگهای شقیقه اش برامده و پر فشار شده بودند...
کای ترسیده و نگران با هول و هراس ،تن بی وزن سهون رو توی دستاش تکون داد و گفت : سهون...سهونااا.. جواب بده تو رو به خدا...
سیلی های ارومی به صورت قرمز شده ی سهون زد تا از شوک خارجش بکنه، اما تفاوتی نکرد و سهون کم کم رو به بیهوشی رفت ... وقتی دید تکون ها و صدا کردن هاش فایده ای نداره، دماغ کوچولوی سهون رو گرفت و لبهاش رو روی اون لبهای صورتی که دست دیگه اش سعی کرده بود با فشار لپهاش اونها رو بازتر کنه، گذاشت و نفسش رو اروم توی دهن سهون فرستاد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...