چن و شیو زیر چشمی به هم نگاه کردند و چن با ابرو به پشت سرش و جایی که سهون نشسته بود اشاره زد ،که ناگهان سر سهون بین اونها قرار گرفت و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت : سوالی هست از خودم بپرسید...
و بعد روش رو به سمت چن برگردوند و چن برای ایجاد فاصله بین صورتهاشون ، کمی سرش رو عقب برد و با تعجب به نیشخند سهون که دندونهای سفید و براقش رو به نمایش گذاشته بود خیره شد.سهون نگاهش رو روی تمام صورت و تنِ چن چرخوند و بعد با همون نیشخند گفت : تو هم کم خطری نیستی ها، جذااااب...
وبعد با همون سرعتی که بین اونها ظاهر شده بود، عقب کشید و سرجاش نشست .
این پسر هیچ شباهتی به اون کیم سهونِ بَشاش و خونگرم همیشگی نداشت. حتی به وقتایی که جدی میشد هم شبیه نبود.
درب کلاس ،با شتاب باز شد و پنج نفر با جهش، وارد کلاس شدند و نزدیک بود روی هم بیوفتند که بالاجبار خودشون رو کنترل کردند.
جونگین با پیدا کردنِ شخصِ مورد نظرش که روی نیمکت اخر، لَم داده بود و پاهای بوت پوشیده اش رو بر میز روی هم انداخته بود ، با قدمهای سریع و آشفته به سمت اون رفت.
جونگین کنار میز متوقف شد و با تعلل و لحنی نگران او را صدا زد: سهونا ؟
سهون که چشم هایش را بسته بود ،پلکهایش را باز و تیله های آبیِ یخزده اش رو با نیشخند به جونگین دوخت: اون قرار نیست حالا حالا ها برگرده...جونگین نگاهی به اطرافش کرد و اینبار با اخمی جدی گفت : باید با هم حرف بزنیم...
سهون پاهاش رو جمع کرد و ادامسش رو از توی دهنش دراورد و به کت شیومین که میز جلوییش و سمت پنجره نشسته بود، چسبوند و به تقلید از شوخی های بی مزه ی کیم سهون گفت : خیله خب بریم عجقم...
با خروج اونها از کلاس همه ی نفسهای حبس شده خارج شدند و همهمه ی بچه ها بالا رفت.البته با نگاه های هالویین بویزهای باقی مونزه توی کلاس، اون همهمه خیلی زود به پچ پچ های کوتاهی تبدیل شدند...
شیو روبه چن کرد و گفت : یعنی... حرفای اون سیاه کون سوخته راست بوده؟! سهون واقعا... اختلال چند شخصیتی داره ؟!
نگاه چن به ادامس چسبیده به کت شیو افتاد و با اشاره ی ابرو به اون ، با گیجی گفت : فکر کنم درست گفته...
شیو بلند شد و کتش رو دراورد و با دیدن ادامس بزرگ چسبیده به کتش، با قیافه ی کجی گفت :آیـــــــش... اون هیچوقت از این کثیف کاریها انجام نمیداد...چن که باجبار خنده اش به اون قیافه ی وارفته ی روبه روش رو کنترل کرده بود، ادامه داد : یا حداقل سر تو اینکارا رو، رو نمیکرد...
...جونگین دست سهون رو گرفته بود و میکشید ... همه سر کلاسهاشون بودند و راهرو خالی از دانش آموز بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...