...۱۳ سال قبل...
با وقار و پرستیژ خاص خودش، روی صندلی مقابل مدیر آموزشگاه نشسته بود.
مدیر با اندکی مکث پرونده ی روی میزش رو بست و بعد از برداشتن عینکش، با جدیت گفت : دوست داشتم این موضوع رو با والدینش درمیون بذارم ولی انگار هیچ جوره قرار نیست توفیق دیدارشون رو پیدا کنیم ...
-: شما همین الان این توفیق نصیبتون شده...من همه کاره ی سهونم...
مدیر پرسشگرانه و متعجب گفت :یعنی شما.. جناب....؟!
کای :کیم کای هستم...
مدیر سرفه ای مصلحتی کرد. به این مرد جوان نمیخورد بچه ی پنج ساله داشتن و صد البت این همه اسم و شهرت... سیخ سرجاش نشست و با احترام و لبخندی هول کرده ای گفت : آه! ، جناب کیم، انتظار نداشتم خودتون تشریف بیارید... بذارید بگم براتونـــــــ......کای همونطور که پاش رو روی پاش انداخته بود و مچ دستاش رو روی زانوهاش گذاشته بود چرخی به عینک آفتابیِ مارکِ توی دست راستش داد، حرف مدیر رو قطع کرد: لازم نیست زحمت بکشید؛ من برای این چیزا اینجا نیومدم...لطفا برید سر اصل مطلب...
مدیر با کمی مکث و من و من گفت: خب...خب موضوع اینه که ... سهون واقعا غیر قابل کنترله و این روز به روز بیشتر هم میشه... رفتارها و کارهایی که از خودش بروز میده،باعث آشفتگی و تشنج فضای آموزشگاه و بچه های دیگه میشه... این رفتارها برای این محدوده ی سنی غیر طبیعی و مشکل سازه...
کای اخم کمرنگی به ابروهای خوش حالتش داد : یعنی میخواید بگید سهونِ من یه بچه ی آنُرماله؟
مدیر دوباره هول کرد : نه نه نه... سهون بعضی اوقات خیلی اروم و حرف گوش کنه ، اما گاهی هم به یه بچه ی سرکش و شرور تبدیل میشه...کای گره ی ابروهاش رو به هم نزدیکتر کرد : فکر نمیکنم این اصطلاح رو کنار اسم یه بچه بکار بردن، کار درستی باشه... کارهای اون فقط شیطنتهای بچگانه است، نه شرارت...
مدیر سعی کرد نگاهش رو از چشمهای تیره و جدیه کای بگیره تا راحت تر بتونه حرف بزنه: حقیقتش، باید بگم که کارهای اون فقط شیطنت نیست... همه از هوش سرشار سهون باخبریم و میدونیم که بیشتر از سن خودش میفهمه ...اما برخی اوقات ، که البته جدیداً داره به "تمام اوقات" تبدیل میشه، اون کارهایی میکنه که ما رو نسبت به سلامت روانیش نگران میکنه...
کای دیگه داشت عصبی میشد و خیلی سعی میکرد دهن این زن مثلا پا به سن گذاشته ی بی فهم و شعورِ روانی رو کاه گِل نگیره...
کای با اخم دفاع کرد : سهون پسر با استعداد و باهوشیه... اگر شیطنت میکنه بخاطر انرژیه بالا شه، نه مشکل روانی ... اون فقط میخواد انرژیش رو تخلیه کنه...
مدیر کلافه گفت : چجوری؟... مشکل اینه که چجوری داره این انرژی رو تخلیه میکنه... یه بچه ی نرمال، با سر و صدا ، بالا و پایین پریدن یا حتی بهم ریختن وسایل اطرافش اینکار رو میکنه ،اما سهون... اون دست بکار های عجیبی میزنه... دوستاش رو به صندلیه توالت با چسبهای قویای که نمیدونم از کجا با خودش میاره، میچسبونه ، بچه های کوچیکتر رو با نقابهای وحشتناکی که مخفیانه توی کیفش قایم میکنه، زهره ترک میکنه، توی لیوان و بطری های اب چیزهای عجیبی قاطی میکنه و به خورد بچه ها و حتی مربیها میده، جوری خودش رو به تشنج میزنه که بارها من و مربی ها رو سکته داده... یکبار هم که راه پله رو با روغن چرب کرده بود و دو تا از مربی ها رو تا مرز فلج کردن کشوند...از خود شما میپرسم آیا اوردن انواع حشرات و انداختن اونها توی کیفها و لباسهای بچه ها یا انداختن یخ توی یقه ی مربی و بنده که خیر سرم مدیر اموزشگاه هستم ، کار خوبیست؟...
YOU ARE READING
A Different Story1
ספרות חובביםاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...