How To Make A Change?

1.4K 186 129
                                    

Song: Here Comes The Sun
By "The Beatles"🌝

🌿🌿🌿

[ منم میتونم چیزی بکارم؟ ]

صداش مثل سوت قطار تو گوشمه، هیچ وقت خاموش نمیشه، هیچ وقت تموم نمیشه. گاهی دلم می خواد بهش بگم "چرا نمیری؟ دردت چیه؟" اما میدونم که اون میگه:" دردم تویی."
و این خیلی آزار دهنده ست. تا جایی که یادم میاد برای همه درد بودم، دردی که درمان نداشت و نداره. اینا همش واسم تکراریه، به اندازه ۲۸ سال تکراریه.
انگار وقتی داشتم به این دنیای احمقانه کشیده میشدم، دقیقا می دونستم که قرار چی پیش بیاد.

می خوام چشمامو باز کنم، خیلی مسخره ست اما من همیشه قبل از باز کردن چشمام بهش فکر میکنم. به اینکه قرار بعدش یه اتاق ببینم که روی تختش خوابیدم، که این تقریبا بهم آرامش میده. اما شاید این نباشه!

سرم داغ شده و حالا دیگه میتونم انگشتای کارنو روی پیشونیم حس کنم که در گردشه، اینکار همیشه اثر میکنه مخصوصا وقتیکه اصرار میکنه سرمو بزارم رو پاهاش.
آره، گاهی وقتا دیگه اون کارن نیست بلکه تبدیل میشه به مادر لیام، مادر من. لبخند میزنم، این ترکیب همیشه کار خودشو میکنه.

صداش تو سرم میپیچه ولی نمیتونه جای اون سوت دردناک لعنتی رو بگیره.
ک_" هی رفیق تو بالاخره لبخند زدی، نه؟ این هیچ وقت واسم تکراری نمیشه. میدونی اولین باری که لبخند زدی کی بود؟ "
اون مهربونه البته فقط برای لیام و نه هیچکس دیگه. سرمو تکون میدمو بزاق دهانمو قورت میدم.
ل_" اوهوم، زمانی که واسه اولین بار اسم خودمو از زبونت شنیدم. تو گفتی یه لبخند بزرگ زدم و اون موقع بود که عاشقم شدی."
بالاخره چشمامو باز میکنم و اولین چیزی که میبینم قهوه ای های آشنائیه که حس خونه رو برام تداعی میکنه. اون بازهم احساساتی شده، اینو از چین گوشه چشمش میفهمم.
ک_" لیام تو حداقل باید بذاری یکبار دیگه هم من این قضیه رو برای هردوتامون تعریف کنم. اما شنیدنش بعد از اینهمه سال از دهان خودت یه حس خوشایندی رو بهم میده که شاید دوباره دیدن اون لحظه این حسو نداشته باشه."
میخوام چیزی بگم و تا ابد این مکالمه رو کش بدم. همین چیزی که میدونم خیلی کوتاهه، همیشه کوتاهه، اما همین همیشگی بودنش منو زنده نگه داشته. ولی با صدای زنگ موبایلش، همه چیز متوقف میشه و من دلم میخواد باز هم چشمامو ببندم. کارن لبخند میزنه و دستاشو عقب میکشه برای برداشتن موبایلش از روی عسلی کنار تخت. تو این فاصله، نگاهمو دور اتاق میچرخونم.
بهاره و آفتاب تا وسطای اتاق کشیده شده. ذرات معلق روی هوارو میتونم ببینم.

Flash Back

به نظر خوشحالم چون دارم قهقهه میزنم. وقتی دور اتاق میچرخمو دستهامو باز میکنم، حس پروازو بهم میده. یه خونه واسه خودم درست کردم وسط آفتاب. آخه آرزوم اینه که یه خونه داشته باشم که واسه همیشه خورشیدو تو خودش نگه داره.
میپرم بالا تا قاصدک معلق رو هوارو بگیرم، قدم نمیرسه و اون بالاتر میره. باید بهش بگم که یه خونه میخوام، اون آرزومو به گوش خدا میرسونه. تلاشم بی فایده ست مثل خیلی وقتای دیگه. یه نسیم خنک بهاری داره اون قاصدکو با خودش به بیرون میبره، اما قبل از اینکه گریه کنم و به قول برادر عزیزم خونه رو روی سرم بزارم، مامان اون قاصدک را واسم میگیره و جلوم زانو میزنه.

Ivy [Z.M]Where stories live. Discover now