Part 1 "اولین تصمیم"

1.3K 143 33
                                    

اوایل پاییز بود و هوا رو به سرد شدن میرفت. زمین بخاطر بارون صبح هنوز خیس بود و چاله های کوچیک و بزرگی از آب دیده میشد. هرچند وقت یبار ی ماشین از روی اون چاله ها رد میشد و اب توی چاله رو ب بیرون پرتاب میکرد. اصلا برای راننده مهم نبود ک کسی اونجا وایستاده یا نه، دقیقا مثل الان ک ی ماشین با سرعت از کنارش رد شده بود و ابی ک الان با خاک و سنگریزه، ترکیب کثیفی رو تشکیل داده بودن روش ریخته بود.

اما به نظر نمیومد که متوجه چیزی شده باشه.انگار که توی این مسیر خاکی فقط خودش بود و خودش. بدتر از اینا سرش اومده بود.

عادت چیز جالبی نیس و حالا جیمین عادت کرده بود. عادت داشت هرکس هر بلایی میخواست سرش بیاره، هرچی دلش میخواست بارش کنه و اخرش مثل یه چیز اضافه و بدردنخور از زندگیش پرتش کنه بیرون. زندگی جیمین تو بدبختی خلاصه میشد و هربار تلاش میکرد اوضاع رو درست کنه، شکست میخورد.

هوای سرد بهش برخورد میکرد و بخاطر خیس بودن لباساش به خودش لرزید. دردی ک تو پاهاش حس میکرد اونو از ادامه مسیری ک هیچ مقصدی براش در نظر نداشت منصرف کرد. با یه نگاه به اطرافش متوجه نااشنا بودن مکان شد. جیمین روی یه پل نسبتا بلند ک روی یه رودخونه قرار داشت وایستاده بود.

نزدیک نرده های قدمی پل رفت و اونو تکیه دستاش قرار داد تا کمی از فشار وزنش روی پاهاش کم کنه. اسمون ترکیبی از رنگای نارنجی و طلایی بود که قلب هر بیننده ای رو گرم میکرد؛ ولی جیمین هر بیننده ای نبود. قلبش حتی از منجمد شدن فراتر رفته بود و تبدیل به یه مجسمه شده بود که فقط شکل قلب داشت. گرمای خورشید براش کم بود. کم کم همون نور طلایی رنگم داشت محو میشد. هر روشنایی یه پایان داشت و بالاخره به تاریکی میرفت. این تاریکی اصلا جالب نبود؛ البته بازم برای کسی که تمام وجودش همرنگ همون سیاهی شده فرقی نداشت که الان همه جا تاریک بود یا روشن.

جیمین خسته بود ازینکه دنبال هر روشنایی رفته و تا دو قدمیش رسیده بود، اما اون نور در یک چشم به هم زدن از بین رفته بود، طوری که انگار اصلا وجود نداشت.

تکیه شو از نرده گرفت و بهش خیره شد. روی نرده چیزایی نوشته شده بود، جیمین چند دقیقه ای رو برای خوندن اون نوشته ها سپری کرد اولش نمیفهمید چرا همچین جمله های بی ربطی اینجا نوشته شده ولی همین طور ک به خوندن ادامه میداد اخم بین ابروهاش پررنگ تر میشد ... اونا نوشته های قبل خودکشی بودن ! شایدم میشد اسمشو وصیت نامه گذاشت.

پس اینجا مکان خودکشی بود ... از نوشته ها میشد فهمید که ادمای مختلفی برای تموم کردن زندگیشون به اونجا میومدن؛ مثلا کارمندی که بخاطر نداشتن پول کافی برای برگردوندن وامی ک گرفته بود از شرکت بیرونش کردن و دیگه منبع درامدی نداشت، یا مثلا مردی ک تمام زندگیش رو توی قمار از دست داده بود، هرکس دلیل خودشو داشت.

Saviour [Yoonmin Ver.]Where stories live. Discover now