حیاط بزرگ دبیرستان بزرگ تیانگ رو بیتوجه به اونهمه نگاه های متعجب و گنگ، زمزمه ها و پچ پچ ها، با قدمهای مقتدرش طی کرد.
با رسیدن به درب سالن اصلی، لی سومان با سرعت همونطور که دستی به کتش میکشید خودش رو به او رسوند و همونطور که با احترام سلام میکرد، ظاهر اون مرد جوان و جذاب، سرتا پا پوشیده در لباسهای فاخر، رو از نظر گذروند.از نگاهِ مشغول مرد به محوطه ی دبیرستان، استفاده کرد و با کج کرد اندک سرش سمت هوانگ زی تائو ،که خودش هم در تعجب دست و پا میزد، گفت: مگه نگفتی والدین کیم سهون اومدند؟
هوانگ هم سرش رو جلو برد و همونطور که نمیتونست نگاهش رو از اون مرد جوون بگیره، گفت : اینطور خودش رو معرفی کرد...
لی سومان نگاه جدیش رو از هوانگ گرفت.
با مخاطب قرار گزگرفتن توسط صدای ملایم مرد جوانِ با وقار مقابلش، لبخندی اجباری زد و اون رو به دفترش راهنمایی کرد.به محض نشستن روی مبلهای چرم وسط دفتر، لی سومان برای مطمئن شدن از هویت مرد روبه روش گفت: ها ها ها، من یکم شوکه شدم چون فکر کردم قراره والدینِ کیم سهون رو ملاقات کنم...
مرد لبخندی زد که چهره ی زیباش رو چند برابر جذابتر کرد: شما الان هم دارید همینکار رو میکنید...
لی سومان سرفه ای مصلحتی کرد و با تک خندی ، خودش رو کمی جابه جا کرد و گفت : میتونم بدونم چه نسبتی با سهونــــ....حرفش توسط مرد بریده شد: من کیم سوهو هستم، همه کاره ی سهون...
لی و هوانگ آشکارا جا خوردند و سوهو که نگاه متعجب و گنگ اونها رو دید، برای جمع کردن وضعیت و قانع کردن اونها لازم دید بیشتر توضیح بده: خب مادرش.....
انگار که به زبون اوردن این حرفها براش سخت باشند ، کمی مکث چاشنیِ حرفاش کرد و بعد ادامه داد: مادر سهون، موقع زایمان، فوت کرد و پدرش حدود دوازده سال پیش طی یک سانحه از دنیا رفته... اون در اصل، عمو زاده و..فرزند خوندمه...
بعد از اتمام حرفهاش آهی کوتاه و نامحسوس از آسودگیِ این بار سنگین کشید و نگاهش رو روی چهره های شوکه و متاسف مدیر و ناظم مدرسه تنظیم کرد.
لی سومان زودتر از تائو به خودش اومد و بعد از آه عمیقی،گفت : اوه!من واقعا متاسفم... از اونجایی که شما حتی برای ثبتنامش هم شخصا نیومدید، از این موضوع بی اطلاع بودیم.
سوهو لبخندِ از بین رفته اش رو اجباراً احیا کرد و گفت: من اصلا قصد نداشتم این موضوع رو آشکار کنم و سهون رو یاد اون خاطرات تلخ بندازم، الان هم اگر مجبور نبودم اینکار رو نمیکرد... امیدوارم که شما هم این رو مثل یک راز پیش خودتون نگه دارید...
آقای لی سریع سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و گفت : اوه حتما، از این بابت اصلا نگران نباشید...
YOU ARE READING
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...