برخی با تعجب و برخی دیگه با هیجان از دو اتوبوسی که در انتهای جاده ی خاکی و قبل از جنگل متوقف شده بودند، خارج میشدند.
جهیون که از صبح حتی نگاه هاش رو از تیونگِ بی حالت و خنثیِ همیشگی دریغ میکرد، با قدمهای بلند و سریع خودش رو به او که در کنار یک درخت ایستاده بود و جایگاه کوله اش رو روی شونه اش تنظیم میکرد، رسوند. بی هیچ حرفی و بدونِ اینکه جواب نگاه تیونگ رو بده، کنار او ایستاد و دسته ی کوله اش رو محکمتر فشرد.
شیومین مثل همیشه، مسکوت، بچه ها رو همراهی میکرد، اما نگاهش درجایی به جز جلوی پاش اسیر شده بود و یک لحظه حواس پرتی مصادف شد با.....
نفهمید چطور بازوش در چنگال های قدرتمند چن گرفتار و از مرز کله پا شدن روی زمین، عقب کشیده شد.
خودش که هنوز در شوک و نگاهش به سنگ بزرگی که به تلافیه نادیده گرفته شدن، کم مانده بود او را به خاک بکوباند، خیره بود؛ اما صدای خنده های بعضی از بچه ها رو به وضوح میشنید.
نگاه چن به قدمهایی که نزدیک میشدند، افتاد و چاشنیِ اخم رو به چهره اش اضافه کرد.
شیومین با صدای اشنایی که ته خنده ای محسوس درونشون موج میزد، به خودش اومد:حالت خوبه؟ حواست کجاست؟ داشتی کله پا میشدی...
چن نمیدونست چکار کنه؛ حالا که نگاه شیومین بالا اومده بود و روی اونی که نباید خیره شده بود، باید دخالت میکرد یا مثل همیشه، شیومین رو به خودش واگذار میکرد؟
رو ش رو مثل همیشه سمت دیگر چرخوند تا شیو خودش جوابگوی مشکلاتش باشه؛ اما با جواب حرصییه شیومین،گردنش رو به سرعت دوباره به سمت او برگردونده شد... طوری که صدای قُلنجِ گردنش رو شنید و گرمای رگِ عصبانی از پیچ خوردن ناگهانیش رو به خوبی حس کرد؛ اما چشمای متعجبش لحظه ای از اون درد روی هم نرفتند و روی اون پسراخمو خیره شدند.
شیو:همش تقصیر این چنه دیگه... هی خودشو میکوبونه به من...پوزخندی روی لبهای پسر کوتاه قد با اون قیافه ی ظریفش، شکل گرفت: خب شاید منظوری از اینکار داره...
شیومین نگاه اخم الودش رو با لبخندی تعویض کرد و از چهره ی چن به او داد: خب نمیشه گفت "شاید"...
و همزمان با تک خنده ای مشتی حواله ی بازوی چن کرد که باعث از بین رفتن پوزخند و حتی تعجب اون پسر ظریف جثه با چشمای براق بشه: واو! نه مثل اینکه تو هم چندان بیکار نموندی "مینی"!... عوض شدی...
شیومین بدون اینکه لبخند ساختگیش رو از چهره اش تکون بده نگاه بی روحی، خیره ی چشمان آهویی او کرد: درسته، ولی بازم میبینم که عوض شدن کافی نیست...شاید باید عوضی بود. عوضی بودن چه حسی داره؟
چشمای پسر از حرف شیومینِ همیشه مبادی آداب در جلوی دیگران،گشاد شد. حتی چن هم از این جواب تَشَر وار شیومین چشماش یک درجه بازتر از بی حالتِ همیشگیش شد و ابروش اندکی بالا پرید...
ESTÁS LEYENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...