Topic 22: #Afraid of the White Demon or the Red Eye Monster

61 19 0
                                    

    (#واهمه از دیو سفید یا هیولای چشم سرخ )

تاریکی جنگل کم کم رو به افول می رفت و اروم اروم دیوار های کوتاه و بلند حصاروار عمارتی بزرگ در میان جنگل و کوهستان نمایان میشد. گرچه واژه ی عمارت برای آن اندکی کم بنظر میرسید.

به جز دیوارهای نیمه بلندی که میشد جلال و زیبایی عمارت را در حصار آنها دید، دو ستونهای بلند سنگی با نقوشی کنده کاری شده  که در میان آنها فقط چهره ی صلیبها و چند نماد مقدس، آشنا بنظر میرسید، چارچوب دروازه ی طلایی رنگ و درخشان کاخ را میساختند.

بر بالاترین نقطه از آن دروازه آهنی، نمادی صلیب وار و حروفی جوش خورده و حالت گرفته بودند که برخلاف طرحهای عجیب و بی معنای حک شده بر تن ستونها و انحناهای جالب و چشم گیر میله های دروازه، قابل فهم بودند...
ان حروف دو کلمه را نمایان میکردند...
                   
                    White demon castle
                    "قلعه دیو سفید"

آسمانِ بالای قلعه ی دیو سفید، خالی از هرگونه پوشاننده ای بود و نور مستقیم خورشید، اون کاخِ متشکل از چندین عمارت و محوطه ی بزرگ و سرسبزِ جلوی ساختمانها را نورافشانی  کرده بود.

هوانگ زی تائو نگاهی به اون دروازه طلایی و دیوارهای سنگی انداخت و وقتی که هیچگونه نشانه ای از زنگ یا هر خبردار کننده ای ندید رو به اقای بونگ، انداخت و گفت : زنگی، هیچی نداره! چطور در بزنیم؟

از لابه لای درختان سر به فلک کشیده شده ی جنگل پشت سرشان، دوباره صداهایی وهم امیز به گوش رسید.

بچه ها همه خودشون رو به دیوارهای سنگیه عمارت چسبوندند...لرزش بوته ها، تن هاشون رو لرزاند.
بونگ به خودش جرات داد و صداش رو بالا برد و هراسان گفت :کی اونجاست؟

صدای خرناس حیوانات وحشیِ جنگل که در تاریکی به انها نزدیک میشدند، جوابش بود.

هوانگ ترسان و با صدایی که امواجش رقصان بودند داد زد : کمــــــــــــــــک...در و باز کنیــــــد...
.
.
.
واسه ی توصیف اون دو جفت چشم سرخ، هیچ واژه ای به ذهن خاموش شده اش نمیرسید.

این لامصبی که روبه روش بود، نه سگ بود و نه شُغال و نه حتی میشد گفت که یک گرگه... اون... یک هیولا بود، هیولا...

همیشه فکر میکرد این چیزا را فقط میتونه توی فیلمها ببینه و توی داستانها بخونه، انگار که کاملا یادش رفته بود این داستان، با داستانهای دیگه فرق میکنه...

توی این داستان، اون داره واقعی زندگی میکنه...
پس ترسهاش هم واقعی ان...

تن چن سست و چشمانش بسته شد. تن ش بیهوش روی خاک خوابید؛ البته واژه ی بیهوش شاید برای جسم سرد، رنگ از یادبرده و بی روح او تعریف درستی نبود؛ سردی و سفیدی او با همیشه فرق داشت... مثل همیشه بیتفاوت بود نسبت به اتفاقاتی که دورش میوفته مثل همیشه که انگار ناگهانی‌ها براش اروم و قابل پیش بینی اتفاق میوفتادند؛ اما الان، جلوی این هیولا، اینطور اروم خوابیدن؟... دیگه  بیش از معمول، غیرعادی بود...

A Different Story1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang