به محض اینکه بوی سنگها و خاکِ چمن زده ی باغ، به یاخته بویاییش رسید، چشمهاش اروم باز شدند؛ اما اون دو چشم خونین رنگ و براق، با دندانهای بلند و جثه ی بزرگ و هیولا وارش که روی چهار دست وپایش به سمت او می آمد، جلوی پرده ی چشماش، چیزی نبود که انتظار داشت...
به سرعت خودش رو روی زمین عقب کشید و همانطور که دستانش را حائل صورتش میکرد، فریاد زد:نه،نــــــــــــــــــه...
همه دور اونها جمع شده بودند و از حرکت شیومینِ هراسان، شوکه...
دستی که روی شونه اش قرار گرفت، باعث شد پرده ی توهم از چشمانش کنار برود...
چهره ی مزیّن به لبخند تیونگ بر پرده ی نگاهش جون گرفت...
حالا تنها چیزی که حس میکرد خستگی ای عمیق بود...
نگاهش رو به اطرافش داد. همه دورش جمع شده بودند و با تعجب بهش نگاه میکردند؛ همه به جز هشت نفر... یا بهتره بگیم نُه نفر...
نفر نهم " مین چن " بود؛ اون هنوز بهوش نیومده بود...
سهون کنار شیومین و بین اوندو زانو زد و با نگرانی دستش رو روی شونه ی شیومین گفت: حالت خوبه؟
شیومین نگاهش رو از چن به چشمای قهوه ای شیرینِ سهون داد و لبخند بیجونی زد : اره...
دوباره نگاهش رو به چن داد و گفت : اما چن...نمیدونم چش شده بود...حالش بد بود و یجورایی تشنج کرده بود...
سهون به سمت چن برگشت و شیومین هم با نگرانی بر زانو کنار او رفت و بالای سر چن نشست...
تائو و بونگ هم کنار اونها با نگرانی زانو زدند ... تائو سیلیِ ارومی به چهره ی چن زد و بونگ هم اسم او را صدا کرد...
بونگ وقتی بعد از چندبار تلاش، جوابی نگرفت، از جا بلند شد و با سرعت به سمت ساختمون اصلی عمارت دوید: کمک، کسی اینجا نیست؟
تائو ترسیده و کلافه از جاش بلند شد و از کوله اش بطریِ آبی رو بیرون کشید؛ ولی خالی کردن تمام اون هم بنظر جوابگو نبود.
همه با نگرانی و هراس به جسم بیجون و چهره ی رنگ باخته ی چن خیره شده بودند و همهمه ای بین آنها بالا گرفت.
شیومین احساس میکرد روحی در بدن ندارد. رنگش پریده ، نفسش کوتاه و سنگین و چشمانش در حال پر شدن بودند. او داشت از دست رفتنِ زندگیِ بهترین دوستش رو جلوی چشماش میدید؛ البته اگر میشد اسم دوستی رو بر رابطه ی اونها پیاده کرد.
سهون با چشمهای نگرانش به جونگین خیره شد و نالید: بیا یکاری بکن...
جونگین اما خونسردانه شانه ای بالا انداخت: چیکار کنم؟ اگه قرار بود بیدارشه با کارای شما بیدار شده بود...
سهون دندونهاش رو به هم فشرد و نگاهش رو بیشتر بین بقیه اکیپ نسبتا بی تفاوتشون چرخوند، اما انگار فقط اون بود که دوباره متفاوت از بقیهی هالووین بویز عمل کرده بود.
YOU ARE READING
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...