شانه به شانه ی هم، قدمهای هماهنگشان را خیره نگاه میکردند.
یکی از آنها زودتر از دیگری تصمیم گرفت سکوت بینشان را پایمال کند؛ پس لب باز کرد: میگم... بنظرت عجیب نبود؟ اینکه چرا اون یارو عصا قورت داده هه اومد سراغ اون دوتا؟ یا اینکه چرا فقط ته یونگ رو برد؟ جدا از اینا، من مطمئنم یک جریانی بین ته یونگ و جه هیون اتفاق افتاده که اینطوری باهم سرد برخورد میکنند...
مثل شیومین، چیزی که در سر چن میگذشت هم جز اینها نبود، پس در جواب شیومین گفت: دقیقا همینطوره... یک چیزی این وسط با عقل جور در نمیاد و اون چیز یا به رابطه ی جه هیون و ته یونگ بَنده یا به دلیلی که ته یونگ دعوتِ عجیب و نا معلومِ متصدی عمارت رو قبول کرد...
شیومین سرش رو بالا گرفت و بالاخره از نگاه به قدمهاش سیری پیدا کرد.
سرش رو به اطرافش چرخوند و فضای سرسبز و دلانگیز محوطهی قلعه رو از نظر گذروند: اینجا خیلی چیزاش عجیب به نظر میرسه... زیبا و دل انگیزه اما ادم احساس میکنه پشتش اسراری وجود داره، شاید اسراری ترسناک...
چن هم نگاهش رو از کفشاش گرفت و به شیومین داد: منظورت چیه؟ باز زدی کانال تخیلی-فانتزی؟
در حالی حرف شیو رو ریشخند کرد،که خودش هم از حس آزاری که از محیط عمارت و حصارش بهش وارد میکرد، کلافه بود.
شیومین تک خنده ای کرد و پس کله اش رو خاروند: شاید...
لحظات دیگری رو در سکوت طی کردند که شیومین باز هم دست به قتل سکوت برد.
: راستی! چی میخواستی بهم بگی که اینهمه راه منو کشوندی بیرون؟
چن که وارد درگیری با خودش و حسِ بدِ القایی توسط عمارت، شده بود و ناخواسته، سرمایی از درون، لحظه ای به تنش رعشه ای نامحسوس انداخت، دستش رو بیشتر در جیب هاش فرو برد و فینی کرد تا برای جمع و جور کردن ذهنش زمان بخره ...
با دیدن نیمکتی در آن نزدیکی، گفت: بیا بریم اونجا بشینیم...
شیومین "اوکی" ای گفت و تا رسیدن به اون نیمکت باز هم برای گشایش لبهای چن، صبر کرد.
نشستند.باز هم سکوت حاکم شد، اما اینبار چن، تخت حکومتش را از زیرش کشید.
چن: آااا...خب...میدونی ...من ..من میخوام...شیومین متعجب از این لکنت در کلام چن، گفت: این اولین باره میبینم انقدر توی حرف زدن دودل و دستپاچه ای... اگر در مورد بحث داخل اتاقه و سختته درباره اش حرف بزنی، بهتره که ادامه اش ندی... راستش من، خودمم پشیمونم که اصلا اون بحث رو باز کردم، یه لحظه یادم رفت که من کیم و تو کی هستی...پس خودت رو درگیرش نک.....
زود حرف شیومین رو تکذیب کرد: نه شیو، اینبار نه... نمیخوام این ماجرا هم تبدیل بشه به یکی از حسرتهای قلب و پشیمانیهای عقلم... اگه حلش نکنیم، اگه یکبار برای همیشه موضعمون رو با هم و با خودمون مشخص نکنیم، خودمون و ذهنمون رو بیشتر درگیر کردیم... پس بزار بگم... بزار حرف بزنم حالا که میخوام و میتونم...
ESTÁS LEYENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...