خسته از جدل پایان ناپذیر سر برد و باخت با جونگین، نگاهی به اون پسر شیطون که سمت دیگه ی استخر حدوداً 10 متری(طول) خودش رو از سکو بالا کشید و از اب خارج شد، انداخت.
با لبخند کجی بعد پشت به او کرد و او هم از سکو بالا رفت؛ نفهمید در یک لحظه چه اتفاقی افتاد ولی احساس کرد که پاش جایی که باید ننشست و تو هوا بالا رفت...زمان به کُندترین حالت خودش دراومد.
نگاه به قیافه ی شوکه و ترسیده ی هرکی که اون صحنه رو می دید، میانداختی، باعث خنده ات میشد با اینکه فضای خنده داری نبود و برعکس، قلب همه در اون لحظه توی دهنشون میزد.
تنها کسی که زودتر از همه و بدون معطلی به خودش اومد، کسی بود که سهون حکم گل رز سرخ زندگیش رو داشت؛ جونگین...
هیچکس نفهمید جونگین چطوری قبل از سقوط سهون، طول استخر رو طی کرد و کنارش ظاهر شد، به علاوه ی اینکه چجوری خودش رو روی اون زمین خیس و لیز کنترل کرد که نیوفته و در کسری از ثانیه سهون رو توی آغوش محکمش گرفت.
همه بچه هایی که حواسشون به اون صحنه بود، وقتی از کُما بیرون اومدند که سهون در زنجیر بازوان قویِ جونگین، به اون اسارتِ نجات دهنده گرفتار شده بود. اغلب بچه ها نفس آسوده ای کشیدند؛ ولی چند نفری هم بودند که اینبار برعکس همیشه کمی متعجب و گیج به نظر می رسیدند... آره، همون بچه های متفاوت...
بکهیون سرش روبه سر چانیول که کنارش ایستاده و میشد گفت قبل از حرکت فوق خفن جونگین، جمعشون سه نفره بود، نزدیک کرد و زمزمه وار درگوشش گفت: اولین باره که همچین حركتی رو میبینم!
چانیول چشمای درشت شده اش رو به حالت اولیه اش برگردوند و همونطور که به سمت جونگین و سهون خشک شده در اغوشش، قدمهای سریع برمیداشت، گفت: عشق باعث میشه اتفاقهای شوکه کننده ی زیادی بیوفته...
و توی ذهنش ادامه داد [مخصوصا عشق ِ سهون...]
بکهیون نیشخندی زد و همونطور که با چند قدم بلند و سریع خودش رو همپای چان میکرد گفت: اینکه این حرف رو از زبون تو میشنوم، از هر چیز دیگه ای، شوکه کننده تره...شیومین با چشمای درشتی که درشتتر هم شده بودند سمت دیگه ی استخر نسبتا طویل نشون داد و گفت: مطمئنم الان جونگین اونجا، پیش بک و چان بود!
چن مبهوت به توهمی که آشکارا جلوی چشمای هشیارش افتاده بود، ساکن و ساکت موند...
از بیناییِ فوق قویش، مطمئن بود؛ ولی باز هم چیزی رو که جلوی چشماش اتفاق افتاده بود رو نمیتونست باور کنه...
اره اون هم دیده بود همون چیزی رو که شیومین هم سعی داشت، توهم یا خطای دید پندار کنه.
اما چن چیزی جز جونگینِ در کنار چانبک هم دیده بود. نگاهش رو به سطح آب استخر داد.
ناباورانه مطمئن بود که قدمهای جونگین رو روی آب دیده... جونگین روی آب قدم هایی بلند و فوق سریع برداشته و خودش رو در کسری از ثانیه به جسم در حال معلق شدن سهون رسونده بود.
YOU ARE READING
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...