استحمام کوتاهشون با وجود تعداد نچندان کم بچه ها، زیاد طول نکشید چون حداقل هشتا اتاقک اونجا بود.
تعویض لباس هم چندان وقت گیر نبود و خلاصه کمتر از تایم تعیین شده، حدودا همه ی بچه ها با همراهی اون شش فرد رسمی پوش و خشک رفتار، به سمت سالن غذاخوری راه افتادن؛ اونها بچه ها رو از طرفین، جلو و عقب ساپورت میکردند و رفتار بادیگارد وارشون برای بچه ها عجیب بود.
دو نفرِ جلویی درب بلند و بالای انتهای مقصد را باز کردند و بچه ها وارد اون تالار بزرگ و مجلل غذاخوری شدند.
سهون سرش رو نزدیک گوش جونگین برد و زمزمه کرد: من که گشنم نیست... واقعا لازمه بریم داخل؟ جونگین همونطور که نگاهش روی اون خدمه ی سنگی زوم بود گفت: با وجودِ این دیوهای نگهبان، آره...
سهون تک خندی کرد و گفت: دلت میاد اینجوری بهشون بگی؟ نگا چه جنتلمن و شیک پوشن...
با نگاه چپ چپِ عاقل اندر سفیه جونگین، لبخندش رو به زور محو کرد و نگاهش رو به روبه رو داد.
حرص دادن این هیولای دوستداشتنیِ شوکولاتی براش لذت بخش بود...
دور میز های پُر شده از چندین نوع غذا، جاگیر شدند. از اونجایی که اون شش نفر احساس سیر بودن میکردند، چیزی نخوردند و فقط با هم به گفتگو پرداختند.
اما بقیه ی بچه ها با همهمه های میانشان مشغول روفتنِ هر آنچه بود، شدند.
چن نگاهی به غذاهای پر رنگ و لعاب روی میز انداخت.
عجیب بود که از صبح تا به حال، چیزی جز مقدار کمی تنقلات که توی راه خانه تا مدرسه خریده و با خود اورده یا چیزهایی که شیومین بهش تعارف کرد، نخورده بود ولی باز هم احساس گرسنگی نمیکرد.
شیومین ضربه ای به شونه اش زد و گفت: چرا نمیخوری؟!
چن به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: نمیدونم چرا گشنه ام نیست...
شیومین: اگه منم اونهمه هله و هوله میخوردم دیگه جایی برای نهار نداشتم...
چن اخمی کرد و گفت: کدوم اونهمــــــــه؟
شیومین: دو تا چیپس و سه تا پفک... چهارتا تست و نوتلا... دو تا بسته پاستیل... تازه توی راه هم دو تا کیک و شیر کوفت کردی و ........
چن کلافه حرفش رو برید و گفت: خیله خب، بسه بسه... تو چشمت به لقمه های منه؟ همه رو شمردی،نه؟
شیومین: نباشه وقتی که نصف تغذیه های منو، خودت "تنهایی" لُمبوندی؟ حتی یه تعارف هم به خودم نکردی...
چن بیخیالانه شونه ای بالا انداخت: مگه باهم تعارف داریم؟
شیومین: والا تعارف که سهله، جوری بسته ی پاستیل نوشابه ای های عزیزمو تو مشتت گرفته بودی که میترسیدم اگه ازت خواهش هم بکنم که یه دونه بهم بدی، پاره ام کنی...
YOU ARE READING
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...