Topic32: #Judge Orb (# گوی قاضی )

54 23 3
                                    

چن نگاه پر اخمش رو از لوهان و جوهیوک که به جمعشون اضافه شده بودند، گرفت و زیر چشمی شیومین رو پایید.

شیومین با همون چهره ای که از وقتی دو بطری پر اب خورده بود، رنگش  پریده و با تنی که بخاطر جاگیر شدن لوهان کنارش منقبض شده بود، به رقص شعله های آتیش خیره شد.

بقیه هم انگار چندان راضی از حضور اون دو نفر که معلوم نبود این موقع شب این پشت مشغول چه کاری بودند که بعد متوجه جمع اونها شده بودند، نداشتند.

سهون سعی کرد جو سنگین شده بخاطر حضور اوندوتا نخاله‌ی تیتیش، رو با چرخوندن دوباره بطری، عوض کنه؛ بعد از دوتا کف زدن و جلب توجه، بطری رو چرخوند و نگاه ها روی بطری خشک شد.

صدای "هـــــــــــووووو"ی بچه ها، نگاه شیومین خیره به سرخِ سوزان و چنِ غرق در افکارش رو هم به سمت شیشه ی از چرخش متوقف شده، کشوند.
خط اشاره ی سر باریک بطری چن رو اشاره میزد و این باعث شد شیومین هم مثل بقیه، گشاده لبخندی بزنه...

چن لعنتی فرستاد و از جا بلند شد.

لعنتی به شانسِ فاکیده اش...
لعنت به دلِ ترکیده اش...

اخه چرا باید دلش آسوده میشد از اینکه شیومین حتی به بهای بگا رفتنِ خودش، لبخند زده و حضور اون عوضیه‌ی هرز براش کمی سبک تر شده؟چرا؟

مثل همیشه خیلی پوکر و نیمه وارفته قدم برداشت و با رسیدن بالای سر اون ظرفهای های نفرت انگیز برای منتخب بطری، و سرگرم کننده برای بقیه، خم شد و برگه ای رو بی تعلل بیرون کشید.

قبل از اینکه بتونه کامل کاغذ رو باز کنه، چانیول صداش رو بالا برد: هِی چن چنی، گوی رو یادت رفت...

چن اخمی کرد. رفت با حرص از این لحن صدا کردن عَنی، گوی رو از دست دراز شده ی مارک گرفت و دوباره به صدر مجلس برگشت.

برگه رو باز کرد و گفت: خدا وکیلی این دست خط دیگه از تخمی گذشته، داره جیک جیک میکنه( جوجه شده)...

بچه ها خندیدند و چن سوال رو خوند: بزرگترین راز زندگیت چیه؟

چن پوفی کرد و گفت: اگه بگمش که دیگه راز نیست لعنتی...

جونگین پوزخندی زد و گفت: میتونی از اون یکی جعبه یه تخم دیگه برداری. البته این خطرناک هم هست؛ یهو دیدی ایندفعه واق واق کرد و به گا رفتی... (ممکنه تخمِ سگ رو بگیری)

چن دهن کجی ای بهش کرد و نگاهش رو چرخوند که نگاهش با چشمهای نگران شیومین تلاقی کرد.

نگرانیِ چشمهای شیومین حسی رو بهش داد که باعث شد بدون تردید تصمیم بگیره، لب باز کنه و راز رو افشا...

این حسِ اشتیاق بود، جرات بود یا هرچیز دیگه ای، بهرحال چن رو وادار کرد رازی رو که خودش فکر میکنه بزرگترین سِرّ زندگیشه آشکار کنه...

A Different Story1Where stories live. Discover now