مقابل تک آینه ی دیواری اتاق چهار نفره اشون ایستاده بود و با موهاش ور میرفت.
کِرِخیِ خاصی در تنش موج میزد و این حس حال بهم زن، برای او در این مکان، غیر طبیعی نبود.
هوای این قلعه ی گم شده در میان جنگل وحشی، آفتابی بود، برعکس آسمانِ اغلب گرفته ی سئول و این شده بود یکی از دلایلِ حالِ بدش...
دو دفعه ای آلارم بیدارباشِ گوشیش رو به گرانبهای چپش گرفته بود و حالا هم که تنش رو از تختِ سردش بیرون کِشیده و یک دوش مختصر در حمامک خفه و تنگ اتاق گرفته بود، یکم روبه راه تر بنظر میرسید؛ اما شخصِ شخیصِ نردبانِ دزدان، با آن گوشهای افسانه ای، انگار قصد داشت بزاره ساعت از دوازده بگذره و وقتی خورشید وسط آسمون رسید، اون چشمای درشتِ لعنتیش، که حتی موقع خواب پلکهاش نمیتونستن کاملا بپوشوننشون، رو باز کنه.
نگاهش رو از تصویر منعکس شدهی اون "یودا"ی وا رفته روی تخت، در آیینه، گرفت و پوفی کرد.
زیر لب زمزمه وار گفت: لِی هم دلش خوشه که شوالیه تحویل جامعه ی سایه ها داده…
چانیول خرناسی کشید و بعد از ملچ و مولوچی با صدای بمش که از گرفتگی خواب خشدار هم شده بود نالید: شنیدم چی بلغور کردی وو بک...
از گوشهای گنده اش همین انتظار هم میرفت.
بک دهن کجی ای به اون تصویر نقاشی شده روی آیینه کرد و گفت: به عَنم که شنیدی... ببینم، تو نمیخوای پاشی؟ این شیومین و چن بیشتر از تو حواسشون به سهون و جونگین هست...
اسم سهون برای بیداری چانیول کافی بود.
تنش رو از تخت کند و با چشمای بسته یک جهش سریع و قوسدار زد. کنار تخت روی پاهاش ایستاد و با همون چشمای بسته قدمهای محکمِ پاهای کشیده اش رو به سمت سرویس کوچک اتاق هدایت کرد.
بک پوفی از میان لبهایش بیرون داد.
دلیل کارهای خودش رو نمیفهمید و این بدجور کلافه و عصبی اش میکرد. نمی فهمید دلیل این نگاه هایی که ناخوداگاه به سمت اون یودا کشیده میشدند رو...
اونها دشمنانی خونی بودند. از بدو تولد برای مقابل هم قرار گرفتن، سخت آموزش دیده و رنج زیادی کشیده بودند.
وای اگر کریس وو میفهمید که هر از چند گاهی، وقتیکه ذهن پسرش یکم خلوت میشه و وقت گیر میاره، به سمت دست پرورده ی لِی کشیده میشه.....
پوفی کرد و از کلافگی دستی به صورتش کشید.
اون فقط بخاطر جونگین، برادر کوچکتر و عزیزش وارد این بازی شده بود و حالا ترس وجود وو بکهیونِ بزرگ رو برداشته بود که نکنه بازی بخوره؛ اونم از چانیولی که دست کم یک قرن ازش کوچیکتر بود.چان از دستشویی با چهره ای خیس بیرون اومد و نالید: نمیتونم تو این فضای تنگ دوش بگیرم...آدم احساس میکنه تو تابوته...
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...