جونگین نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: بهتره از اینجا بریم...
سهون هم دور و برش رو نگاهی انداخت و گفت: جریان این جنگل چیه؟...اون از دیروز که موقع گذر از اینجا، چان و بک یهو غیبشون زد و دیرتر اومدن، اونهم از اتفاقی که برای شیو و چن افتاد... اینجا چه خبره؟ این جنگل چی داره که آشفته اتون میکنه؟ یا اون قلعه ی لعنتی که برای شما مثل جهنمه و برای بقیه بهشت؟...
جونگین پوفی کشید و مچ سهون رو گرفت: سهون وقت برای این حرفا زیاده؛ به موقعش همه چی رو بهت میگم…
سهون اخمی کرد و دستش رو بیرون کشید: بازم؟ بازم این امروز و فردا کردن های لعنتی؟
جونگین نفس عمیقی کشید و گفت: سهون...
سهون نزاشت بهونه چینی های جونگین دوباره مانعش بشه. اخمش رو غلیظ کرد و گفت: نه جونگین...اینبار دیگه نه...اینبار من جواب میخوام... میخوام بدونم دقیقا کِی زمانش میرسه که بهم جواب سوالامو بدی؟... جونگین تا کِی میخوای این موش و گربه بازی ها رو دربیاری؟ من دارم دیوونه میشم از اینهمه مخفی کاری؛ نه فقط تو، بلکه همتون، همه ی کسایی که به عنوان میشناسم یه مشت آدم دو رویِ پنهانکار ان...
جونگین، متعجب از این عصبانیت ناگهانی سهون، با مکثی گفت: سهون، تو چت شده؟! این حرفا چیه؟!...
سهون نفسی گرفت: من چیزیم نیست. فقط خسته ام...خسته شدم از بس نقش یک احمقِ بی خبر از همه جا رو بازی کردم... خسته ام از بس که منو احمق فرض کردید... هیچ میدونی چقدر درد داره که ببینی دنیای اطرافت پر شده از دروغ و پنهان کاری؟ نمیتونی تشخیص بِدی خوب چیه و بد چی؟ دوست کیه و دشمن کیه؟ همه ی اطرافیانم جوری رفتار میکنن که انگار من یه مسئولیتم روی دوششون. با من مثل یک مشکل رفتار میکنن که باید حل بشه... من خسته ام از این نمایشِ لعنتیای که دورم راه انداختید...خسته ام میفهمی؟
جونگین نگران از حالت عصبی سهون گفت: سهون، خواهش میکنم. آروم باش عزیزم...
سهون چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و با دستش موهاش رو عقب برد: حالم داره بهم میخوره... از این حرفای الکی و دروغای لعنتیتون داره حالم بهم میخوره...
زل زد تو چشمای جونگین: داره حالم بهم میخوره ازتون، میفهمی؟
برق عجیب چشمای سهون، سایه ی سان رو به جونگین نشون داد. جونگین میدونست که این رفتار عادی نیست. پس سعی کرد دستش رو روی شونه های سهون بزاره و مانع از دور خودش چرخیدنش بشه: سهونم، گوش کن... منو ببین...هر چی که بخوای بهت میگم، جونمو هم بخوای بهت میدم پس فقط اروم باش خب...
سهون خودش رو از زیر دستای جونگین بیرون کشید و با همون چهره ی جدی اش گفت: پس بگو...بگو توی این جنگل، توی اون قلعه چه خبره؟ بگو.....
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Different Story1
Fanficاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...