مارک از هم قدم بودن با لوکاس فرار کرد و خودش رو یک قدم از اون جلو انداخت.
لوکاس پوفی کرد از تکرار این روند و برعکس همیشه مقابل به مثل نکرد...
چشماش رو از کلافگی و همراهی پر سکوتش با مارک، توی حدقه چرخی داد که نگاهش به به جمع چهار نفره ی بچه های گوشهپسند مدرسه افتاد، که انتهای راهرویی که اوندو داشتند قدم میزندند، در کنار هم گام برمیداشتند و آروم گفتمان میکردند.
نیشخندی زد و با نگاهش بات چن رو هدف گرفت.
قدمهای بی صداش رو سرعت بخشید و در کسری از ثانیه با سرعتِ نادیدنی، خودش رو از پشت به اونا رسوند و سیلیِ محکم و صداداری به باسن نرم چن زد.خودش هم از اون صدا و از اینکه یکم توی کنترل قدرتش ناموفق بود و زیادی محکم کوبیده بود متعجب و پشیمون شد و سریع دستش رو عقب کشید و گفت: اوپس!
با صدای ضربه شیو، چن، ته و جه متوقف شدند و متعجب به عقب برگشتند و به لوکاس نگاه کردند.
چن با قیافه ی پوکری گفت: الان کِرمت چی بود؟ خاکی، آسکاریس یا چی؟لوکاس با دیدن قیافه ی چن که انگار اصلا شدت و قدرت اون ضربه رو که میتونست چن رو دومتر اونور تر پرت کنه، چندان متوجه نشده بود با اخم و تعجب لب زد: دردت...نگرفت؟
چن برای اینکه حرص اون رو دربیاره با اینکه یکم پشتش میسوخت ابرویی بالا انداخت و گفت: نوچ...
لوکاس با تعجب و گیجی به دست راستش خیره شد...
همه گنگ از رفتار عجیب لوکاس بهش نگاه میکردند و منتظر دلیل این عمل بودند که مارک با کمی سرعت دادن به قدمهاش، خودش رو به اونا رسوند تا اوضاع رو درست کنه...
لبخندی مسخره زد و گفت: فقط میخواستیم مطمئن شیم، چن داره جرأتی که دیشب قرارش رو گذاشته بودیم به خوبی انجام میده...
چن که قرار بود کل روز رو بدون لباش زیر سَر کنه، پوفی کرد و همونطور که از صبح با شلوار و خشتکش درگیر بود گفت: به خودم میگفتید، میکشیدم پایین، مشرَّف شید...
مارک نیشخندی زد و گفت: ایده ی بدی نیست ...
نگاهی به لوکاس که هنوز با قیافه ی خشک شده به چن و حالت ریلکسش خیره بود، انداخت و گفت: نظرت چیه لوک؟
لوکاس اخمی کرد، بازوی مارک رو گرفت و همونطور که اونو به سمتی میبرد گفت: خیلی خوبه، ولی فکر کنم قراره یه چیزی رو بهم توضیح بدی...
و خیلی زود از دید گیج اون چهار نفر دور شدند.
.
.
.
جونگین خودش هم نفهمید چجوری خودش رو به اون قامت رعنا رسوند و همونطور که سهون رو بین دستاش که زنجیروار دور تن لاغر و چهار شونه ی او کمربند شده بود، میفشرد، لبهاش حجم دارش رو روی غنچه ی صورتی و پنبه ایِ لبهای او کوبوند. سرش رو کمی به راست متمایل کرد و لبهای سهون رو بین لبهای خودش کشید.
BINABASA MO ANG
A Different Story1
Fanfictionاین یک داستان متفاوته از دنیایی که شاید فکر میکنیم شباهت زیادی به دنیای ما داره؛ داستانی که نمیشه از کلماتش به راحتی گذشت و همهی شخصیتهاش، حلقه های کوچک و بزرگ زنجیره ی آن هستند. داستانی که نمیشه فقط یک اسم براش انتخاب کرد. تفاوت هر داستانی به شخصی...